بازگشت

گريه همسايه ي كليمي


جناب آقاي حاج نقي دباغي مي گفت:

خدا رحمت كند حاج رسول را. زماني كه او را از دنيا رفت مغازه اش براي مدتي تعطيل و بسته بود تا اينكه قرار شد مغازه ي حاج رسول را برادرش بازكند. بنابراين يك روز با عده اي از دوستان و بعضي از نوحه خوانها با برادر حاج رسول به جلوي مغازه ي حاج رسول رفتيم تا مغازه را باز كنيم. ما آن روز با تعدادي از بازاريها و همسايه هاي حاج رسول در جلوي مغازه جمع شده بوديم و بعضي از نوحه خوانها به ياد حاج رسول در مصيبت امام حسين عليه السلام مرثيه خواني مي كردند و جمعيت نيز گريه مي كردند. ياد و خاطره ي حاج رسول همه ي حاضرين، اعم از دوستان و همسايه ها را به شدت گريان كرده بود. در همين هنگام من متوجه منظره ي عجيبي شدم. در واقع نگاهم به يكي از همسايه هاي حاج رسول افتاد. او نيز به شدت منقلب شده بود و گريه مي كرد. گريه هاي آن مرد براي من بسيار جالب و شگفت انگيز بود، زيرا كه آن مرد يك كليمي بود. من كنجكاو شده بودم كه اشكلها و


گريه هاي آن آقاي كليمي براي چيست؟! عاقبت طاقت نياوردم و به كنار آن همسايه ي كليمي رفتم و پرسيدم:

ببخشيد! شما براي چه اين قدر گريه مي كنيد؟!

آن آقاي كليمي كه يك نگاهي به من انداخت و در حاليكه همچنان گريه مي كرد گفت: چرا من گريه نكنم. من سالها همسايه ي او بوده ام و يك چيزهايي را در اينجا ديده ام كه شماها از آنها بي خبر هستيد. من بارها و بارها با اين چشمهاي خودم ديده بودم كه اين مرد چقدر به نيازمنداني كه به او مراجعه مي كنند كمك مي كند. او به اندازه اي به نيازمندان كمك مي كرد كه من اطمينان پيدا كرده بودم كه او هر چه كسب مي كند و درمي آورد به مردم مي دهد!