بازگشت

نصيحتهاي رسول


جناب آقاي حاج حسين عليپور مي گفت:

يك روز حاج رسول به من گفت: حسين آقا! اگر فردا صبح كاري نداري فردا ساعت شش در سر كوچه ي ما باش تا با هم به جلسه ي هيئت لباس فروشها برويم كه حاج شيخ رضا سراج در آنجا منبر مي رود.

فرداي آن روز من به همان جايي كه با حاج رسول قرار گذاشته بوديم رفتم و با هم به سوي هيئت لباس فروشها به راه افتاديم. در بين راه از صحبتهاي حاج رسول متوجه شدم كه او انتظار دارد تا من هم در آن هيئت بخوانم، به همين خاطر به او گفتم: حاج رسول! شما لطف داريد كه دوست داريد من هم در آن هيئت بخوانم، اما آنها فارس هستند و من فقط از شعرهاي تركي حفظ هستم و به شعرها و نوحه هاي فارسي خيلي كم آشنايي دارم.

حاج رسول همانند كسانيكه توقع و انتظار نداشته باشند كه يك حرف نادرستي را از شخصي بشنوند به يكباره منقلب شد. او در حاليكه صدايش را كمي بلند كرده بود با گريه به من گفت: حسين آقا!


حقيقت را پيدا كن شما هميشه بايد زبان حالت اين باشد:



زينبم هارا گديم

هارام وار هارا گديم



(يعني: زينبم كجا بروم؟ من ديگر كجا را دارم و كجا مي توانم بروم)

حاج رسول با آن گريه و با آن حالتي كه آن يك بيت شعر را مي خواند به من حالي كرد كه براي يك مداح و نوح خوان اينجا و آنجا و هم زبان و غير هم زبان و آشنا و غير آشنا هيچ معنايي ندارد و هميشه بايد مانند مصيبت زده هاي حماسه ي كربلا باشد.

سپس حاج رسول به من گفت: حسين آقا! به شما وصيت و سفارش مي كنم تا به جلسه ها و هيئتهاي غريبه نيز زياد بروي.

من گفتم: حاج رسول! به چه منظوري بايد به جلسه هاي غريبه و ناآشنا بروم؟

او جواب داد: در جلسه هاي غير آشنا و غريبه ها نه آنها شما را مي شناسند و نه شما آنها را مي شناسي، به همين خاطر و حضور قلبت خيلي بيشتر خواهد شد.

و قصه جالبي هم كه آن روز اتفاق افتاد اين بود كه زماني كه ما به جلسه ي هيئت لباس فروشها وارد شديم حاج شيخ رضا سراج در بالاي منبر مشغول روضه خواني درباره حضرت زهراي مرضيه عليهاالسلام بود. تا چشم مرحوم حاج شيخ رضا سراج به حاج رسول افتاد فوري حاج رسول را صدا زد گفت: رسول بيا كه به موقع آمدي بيا براي ما تركي بخوان.

حاج رسول نيز بلافاصله گفت: من امروزه خودم نمي خواهم بيشتر


از دو خط بخوانم، من امروز يكي از نوكرهاي امام حسين عليه السلام را آورده ام بقيه اش را او براي شما مي خواند.

سپس حاج رسول با صداي بلند شروع به خواندن اين اشعار نمود:



قوي ديوم من يا علي آغلا نوايه سنده گل

من گدنده باش آچيخ كرببلايه سنده گل



(زبان حال حضرت زهرا عليهاالسلام: يا علي اجازه بفرما به تو وصيت كنم و بگويم كه در آن لحظه هاي گريه و زاري تو هم حتما بيايي. يا علي در آن زماني كه من با سري برهنه به سوي كربلا مي روم تو هم حتما بيايي)



كوفه ده اول گجه مطبخ سرايه سنده گل

گور حسين اوغلوم اولان منزلده واردور نه جلال



(يا علي به شهر كوفه در همان اولين شب به تنور آن خانه نيز تو هم حتما بيا و ببين كه در آن خانه اي كه حسينم در آنجاست چه جلالي بر پاست)

و بعد حاج رسول به من اشاره كرد كه بقيه اش را من بخوانم و من هم كه ديگر هيچ چاره اي جز خواندن نداشتم شروع به خواندن شعرهاي تركي نمودم.

يك خاطره ي شبيه به اين خاطره را نيز آقاي حاج محمد احمدي صائب نقل مي كرد. ايشان مي گفت: يك روز در سر پله بازار نوروزخان با حاج رسول روبرو شدم. او بعد از حال و احوالپرسي گفت: الان كاري داري؟


گفتم نه كار خاصي ندارم.

او گفت: پس بيا با هم به يك جايي برويم.

من هم ديگر نپرسيدم به كجا برويم و به دنبال حاج رسول به راه افتادم. آن روز حاج رسول مرا به خانه ي آقاي حاج سيد محمد علامه برد. در آنجا از جلسات هيئت مداحهاي تهران برقرار بود و آقاي علامه، مجلس چله حضرت زهرا عليهاالسلام گرفته بود. بعد از سخنراني و روضه خوانيهاي مرحوم حاج شيخ رضا سراج كه گاه همراه با نكته گوييهاي حاج رسول بود بعضي از حاضرين كه همه از مداحهاي تهران بودند شروع به خواندن كردند. بعد از لحظاتي حاج رسول روي به من كرد و گفت: شما هم بلند شو چند خط بخوان.

من هم اطاعت كردم و چند بيت شعر فارسي خواندم و نشستم. هر يك از مداحها يكي پس از ديگري بلند مي شدند و چند بيتي مي خواندند و نوبت را به ديگري واگذار مي كردند. چند دقيقه اي گذشت حاج رسول دوباره به من گفت: بلند شو بخوان.

در اين مرتبه ي دوم نيز بلند شدم و چند خطي در رابطه ي با حضرت زهراي مرضيه عليهاالسلام خواندم. باز دقيقه هايي گذشت و حاج رسول دوباره به من اشاره كرد تا بخوانم. ولي من اين مرتبه به حاج رسول گفتم: حاجي من ديگر مرثيه ي فارسي حفظ نيستم و هر چه بلد بودم خواندم و فقط از شعرهاي تركي مي توانم بخوانم و اينها هم كه همه فارسي زبان هستند و تركي نمي فهمند.

حاج رسول از حرفهاي من به شدت ناراحت شده بود با گريه و


اشك گفت: من كه نگفتم براي اينها بخواني، گفتم براي خانم حضرت زهرا عليهاالسلام بخوان!

وقتي حاج رسول اين حرفها را با آن حال و كلام نافذش به من گفت من بلافاصله بلند شدم و شروع به خواندن مرثيه و شعرهاي تركي نمودم كه در آن هنگام براي من بسيار تعجب آور و غير عادي بود كه با آنكه اكثريت حاضرين زبان تركي را نمي فهميدند اما به شدت به گريه افتاده بودند و حتي بعضي از آنها به اندازه اي منقلب شده بودند كه حالشان بد شد و آنها را از مجلس بيرون بردند. آن جلسه به قدري گرم و با معنويت شده بود كه تا ساعت چهار بعدازظهر طول كشيد و تازه در آن ساعت به حاضرين ناهار داده شد.

حاج محمد احمدي در حاليكه مي خواست تاكيد كند كه اين تأخير و طولاني شدن جلسه زياد هم غير عادي نبوده است مي گفت: البته هميشه و هر وقتي كه حاج رسول در يك مجلس و هيئتي حضور مي يافت واقعا ديگر معلوم نبود كه آن مجلس در چه زمان و ساعتي به پايان خواهد رسيد!