بازگشت

سودا زده ي طره ي جانانه ام امروز


حاج حسين عليپور مي گفت:

در يكي از روزهاي عاشورا من با حاج رسول در وسط بازار كفاشها در گوشه اي ايستاده بودم. ما منتظر بوديم تا دسته هاي آذربايجانيها بيايند تا ما هم به آنها ملحق شويم. آن روز بازار و اطراف بازار بسيار شلوغ بود و مانند همه ي روزهاي تاسوعا و عاشورا جمعيت بسيار زيادي براي عزاداري و يا تماشاي عزاداريها به بازار آمده بودند. در همان لحظات من مردي خوش سيما را ديدم كه از ميان جمعيت در حال عبور بود. آن مرد همانند كسانيكه گلودرد دارند با پارچه اي سياه گلويش را محكم بسته بود. وقتي نگاه و چشم حاج رسول به آن مرد افتاد فوري به من گفت: حسين آقا، برو آن آقا را صدا بزن بيايد اينجا. او حاج اكبر آقاي ناظم قنات آبادي است.

من با عجله خودم را به كنار حاج اكبر آقا ناظم رساندم و بعد از عرض سلام گفتم: ببخشيد حاج آقا، حاج رسول با شما كار دارد.

از طرز و شكل صحبتهاي حاج اكبر آقا ناظم معلوم گشت كه


حدسم درست بوده است و او به علت گلو درد گلويش را با پارچه اي بسته است. گلوي حاج اكبر آقاي ناظم بر اثر عزاداريها و نوحه خوانيهاي زياد به شدت متورم شده بود. حنجره ي او به اندازه اي آسيب ديده بود كه صدايش به سختي در مي آمد.

حاج اكبر آقا ناظم به كنار حاج رسول آمد و آن دو شروع به سلام و عليك كردند. بعد از احوالپرسي حاج رسول از حاج اكبر آقاي ناظم پرسيد: حاج آقا ناظم شما الان كجا مي خواهيد تشريف ببريد؟

حاج اكبر آقاي ناظم با همان صداي گرفته و بسيار ضعيف و مريضش جواب داد: همينطوري كه مي بيني گلويم درد مي كند و صدايم در نمي آيد مي خواهم به خانه بروم و استراحت كنم تا انشاء الله فردا هم بتوانم براي خواندن و عزاداري آمادگي داشته باشم.

به نظر مي رسيد كه حاج رسول از اينكه حاج اكبر آقاي ناظم در روز عاشورا به اين زودي به خاطر گلو دردش مي خواهد به خانه اش برود تعجب كرده است.

حاج رسول يك نگاهي به حاج اكبر آقاي ناظم انداخت و گفت: حاجي بگذار اول من فقط دو خط شعر براي شما بخوانم و بعد، آن موقع شما اگر خواستي به خانه ات بروي برو.

سپس حاج رسول هر دو دستش را بر روي شانه هاي حاج اكبر آقاي ناظم انداخت و در حاليكه صورتش در مقابل صورت او قرار داشت شروع به خواندن اين يك بيت شعر نمود:



سودا زده ي طره ي جانانه ام امروز

زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز




من خودم در آن لحظه با چشمها و گوشهاي خودم شاهد بودم و ديدم زماني كه حاج رسول اين يك بيت را با آن حالت براي حاج آقاي ناظم خواند يكمرتبه حاج اكبر آقاي ناظم سرفه اي كرد و به يكباره صداي او به طور كامل باز شد و ديگر از آن شدت گرفتگي صدا اثري باقي نماند!



سودا زده ي طره ي جانانه ام امروز

زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز



لازم به ذكر است كه مرحوم حاج اكبر آقاي ناظم نيز همچون رسول ترك يكي از دلسوخته ها و عاشقهاي امام حسين عليه السلام بوده است. او نيز در عشق و ارادتي كه از همان دوران كودكي و نوجواني نسبت به مقتدا و مولايش اباعبدالله الحسين عليه السلام داشته است شهره ي شهرش بوده است.

مرحوم حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ حسين كبير تهراني مي گفت: «در آن زمان خيلي ها مرحوم حاج اكبر آقاي ناظم را اول خواننده ي حسيني در همه ي تهران مي دانستند.»



سودا زده ي طره ي جانانه ام امروز

زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز



نقل است كه اين يك بيت شعر تداعي و يادآوري كننده ي يك ماجراجويي كه ميان رسول ترك و حاج اكبر آقاي ناظم اتفاق افتاده بوده است مي باشد.

مي گويند: در يكي از روزهاي عاشورا زماني كه رسول ترك و حاج اكبر آقاي ناظم هنوز يكديگر را نمي شناخته اند و هر دو با هيئت و


دسته ي خويش در بازار تهران مشغول عزاداري بوده اند ناگاه با يكديگر روبرو مي شوند.

مي گويند: با آنكه تا آن لحظه آن دو هيچ شناختي از يكديگر نداشته اند و با آنكه رسول ترك آذري زبان بوده است و حاج اكبر آقاي ناظم فارسي زبان، اما آن دو فقط با اولين نگاه و برخورد متوجه مي شوند كه يك آشنا و هم زباني پيدا كرده اند. آن دو با اولين نگاه و برخورد در مي يابند كه هر دو از يك سنخ هستند و هر دو آتشي به دل دارند و عشق و شوري در جان.

مي گويند در آن روز كه يكي از روزهاي عاشورا بوده است رسول ترك و حاج اكبر آقاي ناظم هيئتها و دسته هاي خويش را رها مي كنند و با يكديگر هيئت و دسته اي دو نفري راه مي اندازند.

مي گويند: در آن روز رسول ترك و حاج اكبر آقاي ناظم براي يكديگر مي خوانده اند و با هم مي ناليده اند و مي سوخته اند.

مي گويند: در آن روز رسول ترك و حاج اكبر آقاي ناظم گريان و نالان و همانند مادرهاي جوان مرده خود را به در و ديوار و كركره هاي بازار مي كوبيده اند و يكي از شعرهايي را كه از شدت مصيبت امام حسين عليه السلام در آن روز عاشوراي حسيني بر زبان مي آورده اند و تند تند آنرا با ناله و فغان مي خوانده اند همين يك بيت شعر بوده است:



سودا زده ي طره ي جانانه ام امروز

زنجير بياريد كه ديوانه ام امروز [1] .





پاورقي

[1] اين قصه‏ي اولين برخورد رسول ترک با حاج اکبر آقاي ناظم بنا بر صحبتهاي حاج هادي جباري يکي از اعضاي هيئت نوباوگان قنات آباد (واقع در خيابان مولوي تهران) نوشته شده است.