بازگشت

اعتقاد يك پاسبان


حاج محمد احمدي صائب يك خاطره ي كوتاه ولي بسيار جالب و پر راز و رمزي را نقل مي كرد كه براي من بسيار تكان دهنده بود و حاج محمد احمدي مي گفت:

يكبار در همان زمان حيات حاج رسول با يك پاسبان هم صحبت شدم و به يك مناسبتي سخن از حاج رسول به ميان آمد و ما مشغول گفتگو و صحبت درباره ي حاج رسول شديم. آن پاسبان از هم سن و سالهاي حاج رسول بود و سالهاي زيادي مي شد كه حاج رسول را به خوبي مي شناخت. آن پاسبان مي گفت: من با اين حاج رسول تا قبل از توبه اش چه برخوردها كه نداشته ام و چه چيزها كه از او نديده بودم.

سپس آن پاسبان شروع به بازگويي و نقل بعضي از كارهاي قبل از بيداري و توبه ي حاج رسول نمود. بعد از اينكه آن پاسبان به بعضي از ماجراهاي قبل از توبه ي حاج رسول اشاره كرد با قاطعيت و اعتقاد گفت:

با آنكه من آن روزها را با چشمهاي خودم ديده ام، ولي با اين حال


به اين حاج رسولي كه الان مي شناسم به اندازه اي اعتقاد و ارادت دارم كه اگر همين الان يك شخصي كه مقداري خاك در كف دستش دارد به اينجا بيايد و بگويد كه اين خاك را از زير كفش هاي حاج رسول برداشته ام من همين الان در جلوي چشمهاي شما آن خاك را در چايي ام مي ريزم و با جان و دل به قصد تبرك و شفا آن را مي خورم!