بازگشت

شب نيمه ي شعبان در كربلا


همانطور كه در خاطره ي قبلي نيز اشاره شد حاج جليل عصري نوبري كه از نوحه خوانهاي افتخاري امام حسين عليه السلام نيز هست چند مرتبه با رسول ترك در كربلا مشرف بوده است و سالهاي زيادي نيز در تهران با او رفاقت و آشنايي داشته است. حاج جليل عصري در مورد الهامات و روضه خوانيهاي رسول ترك مي گفت: حاج رسول واقعا مصداق اين يك بيت شعر بود كه:



آن راز كه در حوصله ي بحر نگنجد

تا عرش خدا در دل ديوانه زند موج



انگار اين بيت را مخصوص او ساخته اند، حاج رسول گاهي يك حرفهايي مي زد كه همه را مات و مبهوت مي كرد، واقعا گاهي از يك قطره اي دريا درست مي كرد او يك اعجوبه اي بود...

حاج جليل عصري در ادامه ي صحبتهايش مي گفت:

به ياد دارم يك روزي را كه در غير محرم و در يكي از هيئتهاي هفتگي بود. آن روز به حضرت اصغر عليه السلام متوسل شده بودند. آن روز


در وسطهاي جلسه حاج رسول نيز يكدفعه از جايش بلند شد و با آن حال و هواي خودش فقط شروع به خواندن اين يك بيت شعر كرد:



عشق ديوانگي ماست كه فرزانه ي ما

گريه مي كرد از اين پيش، كنون مي خندد



آن روز او تند تند اين يك بيت را تكرار مي كرد و يك حرفهايي مي زد و شرحهايي مي داد كه خيلي عجيب و شنيدني بود. او آن روز با آن تفسيرهايي كه فقط بر اين يك بيت شعر داشت غوغايي بر پا كرده بود. اين بيت در رابطه ي با آن لحظه ي تير خوردن حضرت علي اصغر عليه السلام مي باشد كه نقل است حضرت علي اصغر عليه السلام از خيمه ها تا وسط ميدان گريه مي كرد ولي زماني كه تير به گلوي نازكتر از گلش اصابت كرد شروع به خنديدن نمود.



عشق ديوانگي ماست كه فرزانه ي ما

گريه مي كرد از اين پيش، كنون مي خندد



حاج جليل عصري نوبري در كربلا نيز شاهد خاطراتي از گريه ها و حالتهاي رسول ترك بوده است. حاج جليل عصري مي گفت:

در يكي از سالهايي كه قرار بود من از تبريز به كربلا مشرف بشوم از دو سه روز قبل از رفتن بعضي از دوستان و آشنايان براي خداحافظي به ديدنم مي آمدند. يكي از آقاياني كه براي بدرقه و خداحافظي آمده بود شاعر شهير و باصفاي آذربايجاني مرحوم رجايي بود. آن بزرگوار يك برگه ي كاغذي را نيز به همراه خود آورده بود. آن كاغذ حاوي يكي از آخرين سروده هاي آن شاعر با اخلاص بود. ايشان زماني كه آن شعر


را به من دادند گفتند: به جاي شيريني و هديه ي اين سفر اين شعر را كه به تازگي سروده ام براي شما آورده ام.

من در بين راه نگاهي به آن اشعار انداختم و مقداري از آنها را نيز حفظ شدم. وقتي وارد كربلا شديم ديديم حاج رسول نيز به كربلا آمده است. در آن سفر در شب نيمه شعبان كه مصادف با شب جمعه نيز بود ما به همراه چند نفر از دوستان با حاج رسول به حرم حضرت سيد الشهداء عليه السلام مشرف شديم. آن شب حرم بسيار بسيار شلوع بود ما در نزديكيهاي ضريح ايستاده بوديم و گاهي يك اشعاري را با خود زمزمه مي كرديم. من هم آن شب شروع به خواندن قسمتي از همان اشعاري كه از مرحوم رجايي گرفته بودم نمودم. آن اشعار به شدت بر روح و جان حاج رسول نافذ و مؤثر واقع شد. به خصوص دو بيت از آن اشعار به اندازه اي بر روي حاج رسول تأثير گذاشت كه او را از خود بيخود كرد. حاج رسول دو بيت از آن شعرها را كه براي او بسيار سوزنده و شكننده بود فوري حفظ شده بود و تند تند آن دو بيت را مي خواند و گريه مي كرد و ضجه مي زد. آن شعرها زبان حال حضرت زينب عليهاالسلام است كه آن بانوي عاشق و داغديده با جنازه تكه تكه شده ي برادرش با تعبير سوزنده و كشنده ي «يارالي» يعني «زخمدار» سخن مي گويد و آن دو بيتي كه حاج رسول را ديوانه كرده بود اين بود:



من نجمه آغلا ميوم صبرن اولن قارداشيما

(من چگونه مي توانم براي برادري كه همراه با صبر كشته شد گريه نكنم؟!)






قلبومون قائي قاريشسا يري وارگوز ياشيما

(بلكه اگر خونهاي قلبم با اشكهاي چشمهايم مخلوط شود باز هم خيلي عادي مي باشد و بي مورد نيست)



بوتسلي دي مگر قمچي ووريلار باشيما

(مگر اين نيز توسلي و دلداري به حساب مي آيد كه اينها به جاي تسلي دادن شلاق هاي آهنين بر سرم مي زنند و مي كوبند؟!)



نجه بي رحم و شقي دور بو جماعت يارالي

(واقعا اين جماعت چقدر بي رحم و شقي هستند اي برادر زخمدار و تكه تكه شده ي من)



و عاقبت حاج رسول در حالي كه با آه و فغان اين دو بيت را تند تند تكرار مي كرد به قدري بي تاب و از خود بيخود شد كه در آخر هم با آنكه آن شب، شب ولادت قائم آل محمد (عج) بود باز هم طاقت نياورد و سرش را هم زخمي كرد. هفت هشت نفر از دوستان و همراهان، او را كه بي وقفه بر شدت گريه اش افزوده مي شد از كنار ضريح بيرون كشيدند و به صحن حرم سيد الشهداء آوردند. حاج رسول باز هم مثل ديوانه ها شده بود.



من نجه آغلاميوم صبرن اولن قارداشيما

قلبومون قاني قاريشسايري وارگوز ياشيما



بوتسلي دي مگر قمچي و وريلار باشيما

نجه بي رحم شقي دور بو جماعت يارالي



حاج رسول در صحن نيز همچنان همان دو بيت را با سوز و فغان


تكرار مي كرد. بسياري از زائرها نيز در اطراف حاج رسول جمع شده بودند و با تماشاي او زار زار گريه مي كردند. حاج رسول باز هم دوباره يك حالتي پيدا كرده بود كه به تعريف و شرح نمي آيد، واقعا از خود بيخود شده بود باز هم به عالم ديگري رفته بود كه من نمي توانم مثالي بزنم كه او چه جوري شده بود. من فكر مي كنم اگر سنگ هم حال او را درك مي كرد سنگ هم آب مي شد...