بازگشت

دعا براي رفيقي قديمي


آقاي حاج جليل عصري نوبري يكي از دوستان و رفقاي رسول ترك بوده است. ايشان هم اكنون در تبريز زندگي مي كند. حاج جليل در زمان حيات رسول ترك مدتي از تبريز به تهران مي آيد و بعد از سالها زندگي در شهر تهران دوباره به تبريز بازگشته است. او سفرهاي زيادي را به عتبات عاليات داشته است و دو سه مرتبه نيز با رسول ترك در كربلا مشرف بوده است. او يكبار در كربلاي حسين عليه السلام شاهد يك برخورد و خاطره ي جالبي از رسول ترك بوده است. حاج جليل عصري تعريف مي كرد و مي گفت:

سالها پيش در يك ماه رمضان با دو سه نفر از تبريزيها از تبريز به كربلا مشرف شده بوديم. يكي از همراهان و همسفريهاي ما شخصي بود به نام آقا مهدي. او در آن زمان با آنكه با ما به كربلا آمده بود ولي آنچنان آدمي معتقد و اهل ولايت نبود. يك روز من با اين آقا مهدي به منزل يكي از ريش سفيدها و پيرمردهاي آذربايجاني مقيم كربلا رفتيم. آن روز در خانه ي آن آقاي آذربايجاني جلسه روضه و توسل برپا بود.


حاج رسول نيز كه در آن ماه رمضان در كربلا به سر مي برد به آن مجلس آمد بود. آن روز در آن جلسه چيزي كه از همه بيشتر جلب توجه مي كرد گريه ها و نغمه هاي حاج رسول بود. او مانند هميشه با گريه ها و حرفهاي سوزناك و منقلب كننده اش همه ي حاضرين را تحت تأثير قرار داده بود و به تنهايي مجلس را پيش مي برد.

در همان لحظات من متوجه شدم كه اين دوستم آقا مهدي به صورت حاج رسول خيره شده است و يك نگاههاي خاص و كنجكاوانه اي به او دارد. بعد از لحظاتي آقا مهدي همانند كسانيكه به يكباره چيزي به يادشان آمده باشد تند تند زير لب مي گفت:... اي بابا اين را كه من مي شناسم... او خودش است... او همان رفيق ماست...

آقا مهدي در همان وسط مجلس به من مي گفت: اين شخص چرا اينجوري مي كند، من او را خوب مي شناسم، او از دوستان و رفقاي قديم ما در تبريز بود. من و او در جواني چه خوش گذرانيها و بساطهايي كه با هم نداشته ايم. او از آن آدمهاي...

من فوري جواب دادم: آقا مهدي حالا فعلا ساكت باش من هم مي دانم كه او در جواني چه كاره بوده است ولي او حالا توبه كرده است.

آقا مهدي با آن روحيات و انديشه هايي كه داشت از حرفهاي من خيلي به تعجب آمده بود. او نمي توانست باور كند كه آدمي را كه او سالها پيش از اين مي شناخته است اين چنين 180 درجه تغيير كرده باشد.


بعد از اينكه مجلس تمام شد آقا مهدي با عجله خودش را كنار حاج رسول رساند و خودش را معرفي كرد و شروع به يادآوري بعضي از خاطرات روزهاي جاهلي و معصيت نمود. حاج رسول نيز او را تحويل گرفت و اظهار داشت كه از همان ابتدا او را به جا آورده و شناخته است.

آقا مهمدي با قاطعيت و تمسخر مي گفت: من كه نمي توانم باور كنم كه تو در باطن به اين اندازه عوض شده باشي و راستي راستي به كلي همه لذتهاي دنيايي و آن حال و هواي قبلي را به همين راحتيها رها كرده باشي...

حاج رسول با مهرباني و سكوت به حرفهاي آقا مهدي گوش مي داد. وقتي صحبتهاي آقا مهدي تمام شد حاج رسول آهي كشيد و گفت: «هر چند كه من هميشه به ياد همه ي آنهايي كه با هم يك نان و نمكي خورده ايم هستم و هميشه براي آنها دعا و طلب خير مي كنم ولي همين الان در همين مكان براي تو اين دعاي خاص را مي كنم و از خدا مي خواهم تا خداوند لااقل فقط يك هزارم از حالي را كه به من عنايت كرده و چشانده است به تو نيز بچشاند تا تو اول تا حدودي بتواني بفهمي كه من هم اكنون در چه دنيايي زندگي مي كنم، تا در آنموقع بتواني خوب درك كني كه من چگونه توانسته ام به همين راحتيها آن حال و هواي قبلي را رها سازم و فراموش كنم»

وقتي حاج رسول براي آن رفيق و دوست ديرينه اش آن دعاي خاص و عارفانه را كرد فقط بيشتر از چند روز نگذشت كه من با


چشمهاي خودم ديدم كه دعاي حاج رسول درباره ي آقا مهدي مستجاب شده است. آقا مهدي نيز اهل گريه و اشك شده بود. دعاي حاج رسول رفيق و هم كاسه ي جواني را نيز به ولايت وصل كرده بود.



من كه ره بردم بسوي گنج بي پايان دوست

صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم



آقا مهدي باز هم از دوستان و رفقاي نزديك حاج رسول شد اما اين بار نه همچون قديم بلكه او اين بار دوست و همراه و رفيقي خوب و صميمي براي گريستن و ناليدن و سوختن شده بود. خدا رحمتش كند او نيز در حاليكه اهل گريه و سوز و اشك شده بود با پاكي و تقوا و با عشق و ارادت به آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام از دنيا رفت...



ايكه به عشقت اسير خيل بني آدمند

سوختگان غمت با غم دل خرمند



هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت

باخبران غمت بي خبر از عالمند [1] .





پاورقي

[1] شعر از فؤاد کرماني.