بازگشت

ماجراي روز شهادت حضرت موسي بن جعفر


بايد بگويم كه خاطره اول مقدم و پيش زمينه اي بود براي خاطره دوم. خاطره ي دوم نيز در رابطه با برخورد و رو در رو قرار گرفتن رسول ترك با يك سرهنگ شهرباني رژيم ستم شاهي مي باشد كه البته اين دفعه نه به عنوان يك تماشاگر بلكه به عنوان يك سركوب گر.

جناب آقاي حاج سيد مجتبي هوشي السادات يكي از اعضاء و نوحه خوانهاي هيئت صنف بزازهاي بازار تهران مي باشد. او هم اكنون در حدود هشتاد و دو سال سن دارد. او بسياري از مجلسهاي رسول ترك را مشاهده و درك كرده است. حاج آقا سيد مجتبي در تاسوعا و عاشوراهاي زيادي ناظر و بيننده ي دسته ي پرشور و جذبه ي رسول ترك بوده است. او يكباره در روز 25 رجب نيز شاهد يك خاطره ي بسيار شنيدني و جالبي از رسول بوده است حاج سيد مجتبي هوشي السادات مي گفت: «از قديم در بازار تهران رسم بود كه به غير از محرم در بعضي از روزها و مناسبتهاي ديگر نيز دسته هاي عزاداري به گردش در مي آمدند، البته نه با كيفيتهاي روزهاي تاسوعا و عاشورا. يكي از آن


روزها بيست و پنج ماه رجب مصادف با سالروز شهادت حضرت امام موسي بن جعفر عليهماالسلام بود.

اما در يكي از سالها رژيم طاغوت بدون اعلام قبلي تصميم گرفته بود تا از حركت دسته ها و هيئتهاي عزاداري در سالروز شهادت حضرت موسي بن جعفر عليه السلام جلوگيري كند. آن روز يكي از سرهنگهاي شهرباني كه يكي از مسئولين بلند پايه بود خودش به بازار آمده بود تا با قلدري جلوي هيئتها را بگيرد و بدون سر و صدا هيئتها و دسته هاي عزارداري را در وسطهاي بازار متفرق كند. او آدمي ورزيده و قوي هيكل بود. او آن روز به بازار آمده بود و در چهار سوي كوچك به انتظار ايستاده بود. بعد از اينكه اين خبر در بين بسياري از دسته ها و هيئتها پيچيد تعدادي دسته ها و هيئتها به راه افتادند و كم كم در حال نزديك شدن به چهار سوي كوچك بودند. حاج رسول ترك با آنكه هميشه در انتهاي هيئتها حركت مي كرد ولي آن روز برعكس آمده بود در جلوي اولين دسته ايستاده بود و گريه كنان به پيش مي رفت.

زماني كه هيئتها در حال رسيدن به چهار سوي كوچك بودند صحنه ي بسيار حساس و عجيبي به وجود آمده بود. رسول ترك كه از همه جلوتر در حركت بود تا نگاهش به آن سرهنگ افتاد با يك سوز و حالي خاص و با همان لهجه ي غليظ تركي كه داشت گفت:

«جناب سرهنگ آمده ايد بازار خوش آمدي، ما داريم مي رويم جنازه ي يك مظلومي را، جنازه ي حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام را از روي


زمين برداريم. جناب سرهنگ! شايد غلامها و سربازهاي هارون نگذارند ما جنازه را برداريم خواهش مي كنم شما هم بيا به ما كمك كن ما جنازه را برداريم»

چهار سوي كوچك را سكوت فراگرفته بود و همه ي حاضرين به رسول ترك و آن سرهنگ خيره شده بودند و منتظر عكس العملهاي آن سرهنگ بودند. اما يكدفعه سكوت شكسته شد و من خودم كه در آنجا حضور داشتم با حيرت ديدم كه آن سرهنگ كه به شدت تحت تأثير حالتها و حرفهاي حاج رسول ترك واقع شده بود شروع به گريه كردن نمود. او در حاليكه نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد دستمالش را از جيبش درآورد و بر صورتش گذاشت!

و آن روز با اين اتفاقي كه افتاد دسته هاي عزاداري بدون هيچ مزاحمتي به راهشان ادامه دادند.