بازگشت

ماجراي توبه ي رسول


باز هم ماه محرم از راه رسيده بود و تمام محله هاي تهران همانند محله هاي همه ي شهرها و روستاهاي شيعه نشين جنب و جوشي خاص پيدا كرده بود. مرد و زن و كوچك و بزرگ و دارا و نادار علاوه بر اين اينكه خودشان لباسهاي مشكي بر تن كرده بودند در و ديوارهاي خانه ها و محله هايشان را نيز با پارچه هايي به رنگ لباسهايشان، سياه پوش كرده بودند.

در آن سال در يكي از اين شبها دهه ي اول محرم مردي با ابهت و قوي هيكل به سوي يكي ز هيئتهاي اطراف بازار تهران در حركت بود. آن مرد نامش رسول بود و چون اهل تبريز بود تهرانيها به او رسول ترك مي گفتند. رسول ترك آن شب نيز به سوي هيئت و جلسه ي روضه اي مي رفت كه مسئولين و بعضي از شركت كننده هاي در آن هيئت از اينكه رسول ترك به هيئت و جلسه ي آنها مي آمد بسيا ناراحت و ناخشنود بودند.

در اين چند شبي كه از ماه محرم گذشته بود رسول ترك هر شب در آن هيئت حاضر شده بود. او در اين چند شب به همه نشان


داده بود كه نمي تواند مانند بسياري از شركت كنندگان و عزاداران در گوشه اي از مجلس آرام و ساكت بنشيند. او خودش را متفاوت از ديگران حس نمي كرد و فكر مي كرد مي تواند در آن جلسات هر كاري كه هر يك از اعضاي هيئت مي كند او نيز انجام دهد. او حتي بدش نمي آمد تا در نظم و ترتيب بخشيدن به مراسم عزارداري نيز دخالت كند. هر چند كه همه ي حركتها و كارهاي رسول با نوعي شلوغكاري همراه بود اما به هيچ وجه اساس و ريشه ي اين نارضايتيها و دلخوريهاي اهل هيئت بخاطر اين شلوغكاريها نبود. آنها از مرام و شخصيت رسول ناراحت بودند. آنها فكر مي كردند كه وجو و حضور چنين آدمي هيئت و جلسه ي عزاداري و توسل را از شور و اخلاص و صفا باز مي دارد و حق هم در ظاهر با آنها بود، زيرا رسول آدمي قلدر و لات و لاابالي بود. او مردي بود كه به فسق و زورگويي شهرت داشت. او يكي از قلدرهاي شروري بود كه مأمورهي كلانتريهاي تهران از اينكه بخواهند با او برخوردي جدي داشته باشند بيم و هراس داشتند.

اما رسول ترك با تمام اين گمراهي هايي كه داشت يك صفت و خصلت نيكو و عجيبي نيز داشت. او دوست داشت در ماههاي محرم در هر شكل و حالتي كه هست در جلسه هاي سوگواري و روضه ي سرور آزادگان عالم حضرت حسين بن علي عليه السلام شركت كند. او نسبت به امام حسين عليه السلام مؤدب بود. پدر و مادرش ارادت و محبت به امام حسين عليه السلام را از طفوليت و در سنين كودكي در جان و قلب رسول كاشته بودند.


او گاهي قبل از اينكه بخواهد به سوي جلسه روضه اي حركت كند ابتدا دهانش را براي لحظاتي كوتاه در زير شير آب مي گرفت و به خيال خودش دهانش را به اين شكل آب مي كشيد تا ديگر نجس نباشد و آنگاه به سوي هيئت و جلسه ي روضه اي به راه مي افتاد.

رسول ترك آن شب نيز وارد هيئت شد. بسياري از نگاههايي كه به او مي افتاد محترمانه و مهربانانه نبود. مسئول هيئت هم كه آدمي خوش سيما و با صفا بود با ديدن و مشاهده ي رسول ناراحت به نظر مي رسيد. آن شب نيز رسول ترك به جمع عزاداران و اعضاي آ هيئت پيوست و مشغول غزاداري و همنوايي با آنها شد. اما دقيقه هاي زيادي از آمدن و حضور رسول نگذشته بود كه چند نفر از اعضاي هيئت به دور مسئول هيئت حلقه زدند. از طرز نگاهشان پيدا بود كه درباره ي رسول صحبت مي كنند. بعد از دقايقي جواني از ميان آنها قد راست كرد و يك راست به سوي رسول رفت. رسول با لبخند از او استقبال كرد. آن جوان مشغول صحبت با رسول شده بود و نگاههاي بعضي از حاضرين به آن دو خيره و معطوف گرديده بود. لحظاتي نگذشته بود كه كم كم آثار ناراحتي و غضب در صورت و چهره ي رسول ظاهر گشت. رسول ساكت بود و فقط با ناراحتي به حرفها و صحبتهاي آن جوان گوش مي داد.

آن جوان كه خود را فرستاده ي مسئول هيئت معرفي كرده بود با صراحت و بدون هيچ ملاحظه و ترس و واهمه اي به رسول حالي كرده بود كه بايد ازمجلس بيرون برود و ديگر حق ندارد در هيئت و


جلسه ي آنها شركت كند.

معلوم بود كه رسول ترك از اينكه او را از جلسه ي امام حسين عليه السلام بيرون مي كنند به خشم آمده است. او از روي ناراحتي نمي توانست حرفي و سخني بگويد. او در حالي كه خودش را كنترل مي كرد به سختي از جايش بلند شد. براي لحظاتي سكوت و خاموشي بر مجلس سايه افكنده بود. در آن لحظات بعضيها گمان مي كردند كه او الان دعوا و جنجالي به راه خواهد انداخت، اما رسول ترك بدون هيچ شكايت و اعتراضي آنجا را ترك كرد و يك راست به سوي خانه اش حركت نمود.

هر چند كه رسول ترك آدمي بسيارقلدر و شرور بود ولي ارادت و اعتقادش به امام حسين عليه السلام به اندازه اي بود كه به او اجازه نمي داد تا از خادمان و ارادتمندان به امام حسين عليه السلام كينه و عقده اي به دل بگيرد و دعوا و زد و خوردي به راه بياندازد. پس با توجه به اين خصوصيتي كه رسول داشت شايد همه ي ناراختي و غصه ي اين بي احترامي و برخورد تا قبل از رسيدن به خانه از دلش بيرون رفته بود و شايد آن شب زماني كه رسول بر روي رختخواب دراز مي كشيد و سرش را بر روي بالش مي گذاشت فقط در اين فكر بود كه از فردا در كداميك از ديگر جلسه ها و هيئتهاي روضه ي امام حسين عليه السلام مي تواند حضور يابد.

آن شب نيز مثل همه شبهاي خدا به پايان رسيد و خورشيد كم كم در حال بيرون آمدن بود. در همان ابتداي صبح كه هنوز اغلب مردم از خانه هايشان بيرون نيامده بودند و شهر همچنان در سكوت و خلوت به سر مي برد دري باز شد و مردي از خانه اش بيرون آمد. از حالتش


پيدا بود كه به سوي انجام امري عادي و روزمره نمي رود. آن مرد به سويي مي رفت كه خانه ي رسول ترك نيز در آنجا قرار داشت. او به جلوي خانه رسول رسيد و شروع به در زدن نمود. رسول با شنيدن صداي در به فكر فرو رفته بود. در اين اولين دقيقه هاي روز چك كسي مي توانست با او كاري داشته باشد؟!

موقعي كه رسول در را باز كرد كسي را در پشت در ديد كه به طور ناخودآگاه نمي توانست از او راضي و خشنود باشد. مردي كه در پشت در ايستاده بود همان مسئول هيئت بود همان كسي كه ديشب به رسول پيغام داده بود كه ديگر نبايد در هيئت و جلسه ي آنها شركت كند. همان كسي ك ديشب رسول را از جلسه ي امام حسين عليه السلام بيرون كرده بود. اما هم اكنون همه چيز وارونه و برعكس شد بود. رسول به محض باز كردن در با يك احوالپرسي و مصاحفه ي بسيار گرمي روبه رو شد. مسئول هيئت در حالي كه بر روي پنجه هاي پايش ايستاده بود و هيكل و جثه ي قوي و بزرگ رسول را در آغوش گرفته بود رسول را تند تند مي بوسيد و از او معذرت خواهي و طلب بخشش مي كرد و رسول فقط مات و مبهوت، مسئول هيئت را تماشا مي كرد. او از اين برخوردهاي دوگانه ي ديشب و امروز به حيرت و تعجب آمده بود.

مسئول هيئت بد از معذرت خواهيها و دلجوييهاي فراوان از رسول خواست تا او حتما در شبهاي آينده در جلسه هاي آنها شركت كند و تمام اتفاقات و جرفهاي شب گذشته را فراموش كند. مسئول هيئت نمي خواست بيش از اين توضيحي بدهد و دليل و علت اين


تغيير نظر و رفتارش را بيان بنمايد. زماني كه مسئول هيئت مي خواست خداحافظي كند و برود رسول مانع از رفتنش شد. رسول مي دانست كه مسئول هيئت بدون علت و بيخودي عقيده اش تغيير پيدا نكرده است. او پافشاري و اصرار داشت تا علت اين تغيير را بداند.

مشاهده ي يك خواب و رؤيايي عجيب باعث شده بود تا مسئول هيئت از اينكه در شب گذشته رسول را از جلسه ي امام حسين عليه السلام بيرون كرده است به شدت پشيمان و نادم بشود. اما او گمان مي كرد نبايد همه ي خوابش را براي رسول تعريف كند. مسئول هيئت در شب گذشته در بخشي از خوابش يك چيزي ديده بود كه بنابر نظر و عقيده ي او بسيار خوب و نيكو بود ولي فكرمي كرد كه اگر آن را براي آدمي همچون رسول تعريق كند رسول آنرا درك نخواهد كرد و برعكس به شدت ناراحت و عصباني هم خواهد شد.

ولي تقدي و اراده ي خداوند بر اين تعلق گرفته بود تا مسئوليت هيئت در آن اولين دقيقه هاي صبح و در همان جلوي خانه رسول همه ي رؤيا و خوابش را براي رسول بازگو كند در آن لحظه مسئول هيئت به هيچوجه تصور نمي كرد و نمي دانست كه او هم اكنون و در آن لحظات واسطه و رساننده ي يك پيام و دعوتي رمزدار از جانب امام حسين عليه السلام براي رسول ترك است. او عاقبت شروع به تعريف كردن رؤياي ديشبش كرد و رسول ترك نيز با دقت و كنجكاوي به صحبتهاي او گوش مي داد.

مسئول هيئت در شب گذشته در عالم خواب ديده بود در شبي تاريك در صحراي كربلا قرار دارد. او در خواب ديده بود كه خيمه ها و


ياران و اصحاب امام حسين عليه السلام در يك طرف مي باشند و ياران و خيمه هاي لشكريان يزيد (لعنه الله عليهم اجمعين) در سويي ديگر. مسئول هيئت تصميم مي گيرد براي مشاهده ي اوضاع و احوال خيمه هاي امام حسين عليه السلام به سوي خيمه هاي آن حضرت حركت كند. هنوز بيشتر از چند قدم برنداشته بود كه ناگاه متوجه مي شود سگي در حال پسباني و نگهباني از خيمه هاي امام حسين عليه السلام است. آن سگ با پارسها و حمله هاي جسورانه اش به هيچ غريبه اي اجازه نمي داد به خيمه هاي امام حسين عليه السلام نزديك شود.

مسئول هيئت قدم بر مي دارد و با احتياط به سوي خيمه هاي سيد الشهداء حركت مي كند ولي آن سگ به سوي او نيز حمله ور مي شود با سماجت مانع از نزديك شدن وي به خيمه هاي حسيني مي گردد. مسئولهيت ان در تاريكي و ظلمت شب با آن سگ در گير مي شود و مي خواهد خودش را به خيمه ها برساند. او به سختي و با كوشش و تلاشي زياد در حال رها شدن از آن سگ بوده است كه ناگهان با نگاه به سر و كله آن سگ متوجه ي منظره ي بسيار عجيب و عربي مي گردد. مسئول هيئت با گريه و اشك به رسول ترك مي گويد:«... رسول! من در حاليكه با آن سگ رو در رو شده بودم يكدفعه متوجه ي مسئله عجيبي شدم، من ناگهان متوجه شدم كه سر و صورت آن سگ سر و صورت توست، اين سرو كله تو بود كه بر روي هيكل و بدن آن سگ قرا داشت؛ رسول! در واقع اين تو بودي كه در حال پاسداري از خيمه هاي امام حسين عليه السلام بودي...»


عجب صبح زيبايي بود. عجب لحظه ي نابي بود، عجب شب قدري بود...

هر چند زماني كه رسول ترك را از هيئت بيرون مي كردند و او در مقابل آن جور و جفا فقط صبر پيشه كرد شب بود. هر چند كه مسئول هيئت خوابش را در شب و شايد هم در وقت سحر مشاهده كرده بود و هر چند كه مسئول هيئت در خوابش ديد بود كه در ظلمت شب به سوي خيمه هاي امام حسين عليه السلام مي رود و در ظلمت شب سر و كله ي رسول را بر روي پيكر سگ نگهبان خيمه ها ديده بود اما زماني كه مسئول هيئت اين خواب را در جلوي خانه رسول تعريف مي كرد ماه رمضان نبود بلكه ماه محرم بود؛ شب نبود و يكي از زوزهاي دهه ي اول محرم بود. اما در حقيقت از زاويه ي نگاه عارفان و سالكان آن روز صبح، شب قدري براي رسول ترك بود. در آن صبح زيبا و در آن شب قدر همه ي مقدرات رسول به يكبار زير و رو شد و انقلابي شگفت و باورنكردني در رسول به غليان آمد و يك شيدايي و سوختگي به جان رسول ترك افتاد. او به يكباره اسير سر زلف امام حسين عليه السلام شد و ديگر هر چه بر زبان مي آورد شهد و شكري سوزان بود.



دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واند آن ظلمت شب آب حياتم دادند



بيخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند

باده از جام تجلي صفاتم دادند






چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي

آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند



چون من از عشق رخش بيخود و حيران گشتم

خبر از واقعه ي لات و مناتم دادند



من اگر كامروا گشتم و خوش دل چه عجب

مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند



بعد از اين روي من و آينه ي حسن نگار

كه در آنجا خبر از جلوه ي ذاتم دادند



هاتف آن روز به من مژده ي اين دولت داد

كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند



اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد

اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند



كيميايي است عجب بندگي پيرمغان

خاك او گشتم و چندين درجاتم دادند



به حيات ابد آن روز رساند مرا

خط آزادگي از حس مماتم دادند



عاشق آندم كه به دام سر زلف تو فتاد

كفت كز بند غم و غصه نجاتم دادند



شكر شكر بشكرانه بيفشاي اي دل

كه نگار خوش شيرين حركاتم دادند






هفت حافظ و انفاس سحر خيزان بود

كه زبند غم ايام نجاتم دادند



رسول ترك بعد از شنيدن رؤياي مسئول هيئت مي پرسيده است:«... راست مي گويي يعني واقعا من سگ نگهبان خيمه هاي امام حسين عليه السلام بودم؟...» و سپس بعد از آوردن صداي سگها باشور و جدي آميخته ي به گريه و اشك فرياد مي كشيده است: «از اين لحظه به بعد من سگ حسينم... خودشان مرا به سگي قبول كرده اند...»

در آن لحظ همه ي وجود رسول ترك مملو از عشق حسيني شده بود؛ عشقي عميق و واقعي و او به سبب اين عشق به يك توبه ي واقعي دست يافته بود؛ توبه اي نصوح و هميشگي. او از آن روز و از آن لحظه به بعد يكي از شيداترين و دلسوخته ترين دلداده ها و اردتمندان به امام حسين عليه السلام محسوب مي شد به گونه اي كه از آن روز به بعد هر سخني كه از زبان و لبهاي او درباره ي امام حسين عليه السلام بيرون مي آمد هر شنونده اي را گريان و منقلب مي كرد [1] .




من كه ره بردم و سوي گنج بي پايان دوست

صد گداي همچو خود را بعد از اين قارون كنم



و اين چنين شد كه رسول ترك به يكباره توبه كرد و زندگي جديدي را با صدو هشتاد درجه تغيير و تحول براي بقيه ي عمرش در پيش گرفت. او سالهاي سال با عشق و محبت به اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام نفس كشيد و با ايماني محكم و راسخ در كمال پاكي و پرهيزگاري زندگي كرد. او در اين سالها پاكي علاوه بر اينكه اهتمام و تقيد به ترك محرمات وانجام واجبات داشت تا آنجايي هم كه مي توانست به فكر جبران سالهاي قبل از هدايت و توبه اش نيز بود و اما همه ي اين حرفها در يك طرف و عشقي كه در جان و قلب رسول ترك افتاده بود در طرفي ديگر.

از عشق من در هر سو در شهر گفتگوهاست

من عاشق حسينم اين گفتگو ندارد [2] .

رسول ترك يكي از عاشقهاي شكفت و مثال زدني براي تاريخ شده بود. او يكي از جلوه هاي عشق شده بود. از آن به بعد براي كساني كه رسول ترك را مي ديدند و مي شناختند كلمه ي عشق معناي پيچيده و ناشناخته اي نداشت. همه ي آنها با نگاه كردن به رسول ترك معناي عشق را كم و بيش مي توانستند درك و احساس كنند.



آنانكه خاك را به نظر كيميا كنند

آيا بود كه گوشه ي چشمي به ما كنند





پاورقي

[1] داستان و ماجراي توبه‏ي رسول ترک با توجه به تعريف و نقلي که براي اولين بار از زبان مرحوم حاج شيخ حسين کبير تهراني شنيده بودم نگاشته شده است. اين داستان به همين شکل و يا با مقدار کمي‏تفاوت در بين بسياري از پيرمردهاي هيئت‏هاي آذربايجانيهاي تهران و تبريز مشهور و معروف است. البته بعضي‏ها نيز همچون آقاي حاج اصغر زاهدي از مداحان بزرگ آذربايجاني علاوه بر اختلاف در بعضي از قسمتهاي اين خواب تاکيد دارد که بعد از اينکه رسول ترک توبه کرده بود و در کمال پاکي به هيئتها مي‏آيد آن سوء تفاهم پيش مي‏آيد و مرحوم ناظم بزرگ رحمة الله آن خواب معروف را دوباره او مشاهده مي‏کند.

[2] اين شعر از استاد شهريار مي‏باشد که اصل مصرع دومش اين است: من عاشق تو هستم اين گفتگو ندارد.