بازگشت

نتيجه احترام يك سني به زينب


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكي از شيعيان، به قصد زيارت قبر بي بي حضرت زينب (س) از ايران حركت كرد تا به گمرك، در مرز بازرگان، رسيد. شخصي كه مسئول گمرك بود، پير زن را خيلي اذيت كرد و به شدت او را آزار روحي داد. مرتب سؤال مي كرد: براي چه به شام مي روي؟ پولهايت را جاي ديگر خرج كن.

زن گفت: اگر به شام بروم، شكايت تو را به آن حضرت مي كنم.

گمركچي گفت: برو و هر چه مي خواهي بگو، من از كسي ترسي ندارم.

زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلي شكسته و گريه كنان عرض كرد: اي بي بي! تو را به جان حسين ات انتقام مرا از اين مرد گمركچي بگير.

زن هر بار به حرم مشرف مي شد، خواسته اش را تكرار مي كرد. آن شب در عالم خواب بي بي زينب (س) را ديد كه آن را صدا زد.

زن متوجه شد و پرسيد: شما كيستيد؟

حضرت زينب (س) فرمود: دختر علي بن ابي طالب (ع) هستم، آيا از اين مرد شكايت كردي؟

زن عرض كرد: بله، بي بي جان! او به واسطه دوستي ما به شما مرا به سختي آزار داد من از شما مي خواهم انتقام مرا از او بگيريد.

بي بي فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.

زن گفت: از خطاي او نمي گذرم.

بي بي سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچي را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بي بي را در خواب و به زن فرمود: از خطاي گمركچي بگذر.

باز هم زن حرف بي بي را قبول نكرد و بار سوم بي بي به او فرمود: او را به من ببخش، او كار خير كرده و من مي خواهم تلافي كنم.

زن پرسيد: اي بانوي دو جهان! اي دختر مولاي من، اين مرد گمركچي كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كاري انجام داده كه نزد شما محبوب شده است؟

حضرت فرمود: او اهل تسنن است، چند ماه پيش از اين مكان رد مي شد و به سمت بغداد مي رفت. در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براي من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقي دارد و تو بايد او را عفو كني و من ضامن مي شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافي كنم.

زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاي آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.

در بين راه گمركچي زن را ديد و از او پرسيد: آيا شكايت مرا به بي بي كردي؟

زن گفت: آري اما بي بي به خاطر تواضع و احترامي كه به ايشان كردي، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.

مرد گفت: من از قوم قبيله عثماني هستم و اكنون شيعه شدم. سپس ‍ ذكر شهادتين را به زبان جاي كرد.