بازگشت

زن يزيد به خرابه شام مي آيد


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زن يزيد كه سالهاي پيش در خانه عبدالله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينب (س) كاملا تربيت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جايي خبر ندارد. يك وقت بر سر زبانها افتاد كه جماعتي از اسيران خارجي به شام آمده اند. اين زن از يزيد درخواست كرد به ديدار آنها برود يزيد گفت شب برو.

چون شب فرا رسيد، فرمان كرد تا كرسيي در خانه نصب كردند. بر كرسي قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متأثر گردانيد سؤال كرد: بزرگ شما كيست؟ عليا مخدره را نشان دادند. گفت: اي زن اسير، شما از اهل كدام دياريد؟ فرمود: از اهل مدينه. آن زد گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما از كدام مدينه هستيد؟ فرمود: از مدينه رسول خدا (ص) آن زن از كرسي فرود آمد و به روي خاك نشست. علي مخدره سبب سؤال كرد، گفت: به پاس احترام مدينه رسول خدا (ص) اي زن اسير، تو را به خدا قسم مي دهم آيا هيچ در محله بني هاشم آمد و شد داشته اي؟ عليا مخدره فرمود: من در محله بني هاشم بزرگ شده ام. آن زن گفت: اي زن اسير، قلب مرا مضطرب كردي. تو را به خدا قسم مي دهم، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤمنين (ع) عبور نموده و هيچ بي بي من عليا مخدره زينب (س) را زيارت كرده اي؟ حضرت زينب (س) ديگر نتوانست خودداري بنمايد، صداي شيون او بلند شد فرمود: حق داري زينب را نمي شناسي، من زينبم!



بگفت اي زن، زدي آتش به جانم

كلامت سوخت مغز استخوانم



اگر تو زينبي، پس كو حسينت

اگر تو زينبي كو نور عينت



بگفتا تشنه او را سر بريدند

به دشت كربلا در خون كشيدند



جوانانش به مثل شاخ ريحان

مقطع گشته چون اوراق قرآن



چه گويم من ز عباس دلاور

كه دست او جدا كردند ز پيكر



هم عبدالله و عون و جعفرش را

به خاك و خون كشيدند اكبرش را



دريغ از قاسم نو كد خدايش

كه از خون گشته رنگين دست و پايش



ز فرعون و زنمرود و ز شداد

ندارد اين چنين ظلمي كسي ياد



كه تير كين زند بر شير خواره

كند حلقوم او را پاره پاره



زدند آتش به خرگاه حسيني

به غارت رفت اموال حسيني



مرا آخر زسر معجر كشيدند

تن بيمار را در غل كشيدند



حكايت گر ز شام و كوفه دارم

رسد گفتار تا روز شمارم



زينب بزرگ (س) فرمود: از زن، از حسين پرسش مي كني؟! اين سر كه در خانه يزيد منصوب است از آن حسين است. آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و آتش در دلش ‍ افتاد. مانند شخص ديوانه، نعره زنان، بي حجاب، با گيسوان پريشان، سر و پاي برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد زد: اي پسر معاويه «رأس ابن بنت رسول الله منصوب علي باب داري»؛ سر پسر دختر پيغمبر (ص) را در خانه من نصب كرده اي با اينكه وديعه رسول خداست، «واحسيناه، واغريباه، وامظلوماه، واقتيل اولاد الادعياء، والله يعز علي رسول الله و علي اميرالمؤمنين».

يزيد يك باره دست و پاي خود را گم كرد، ديد فرزندان و غلامان و حتي عيالات او بر او شوريدند. از آن پس چنان دنيا بر او تنگ شد و زندگي بر او ناگوار افتاد كه مي رفت در خانه تاريك و لطمه به صورت مي زد و مي گفت: «ما لي و لحسين بن علي». لذا چاره اي جز اين نديد كه خط سير خود را نسبت به اهل بيت عوض ‍ كند، لذا به عيال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلي نيكو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گريان شيون كنان، آمد زير بغل عليا مخدره زينب (س) را گرفت و گفت: اي سيده من، كاش از هر دو چشم كور مي شدم و تو را به اين حال نمي ديدم. اهل بيت (ع) را برداشت و به خانه برد و فرياد كشيد: اي زنان مروانيه، اي بنات سفيانيه، مبادا ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادي بكنيد! به خدا قسم اينها خارجي نيستند، اين جماعت اسيران ذريه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و علي مرتضي علي (ع) و آل يس و طه مي باشند. [1] .


پاورقي

[1] رياحين الشريعة، ج 3 ص 191.