تسلي رباب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صداي جانسوزي، زينب كبري (س) را از خاطرات خوش خويش جدا مي سازد. خدايا! اين صداي ناله كيست؟ آري، مي شنود صداي دلگرفته اي را كه مي خواند: «اصغرم! كودكم!»
با عجله راهي خيمه نيمه سوخته مي گردد و پرده خيمه را بالا مي زند كه ناگهان رباب را مي بيند كه زانوان خويش در بغل گرفته و گريه مي كند.
با متانت خاص خود مي فرمايد: «همسر برادرم! چه شده؟ مگر قرارمان بر سكوت نبود؟!»
رباب به گريه خويش با خواهر همسرش تكلم مي كند: «امروز قدري آب خوردم. سينه ام قدري شير پيدا كرده و ياد علي اصغر و لب تشنه او افتادم كه در اثر عطش، بر سينه من چنگ مي زد و تقاضاي آب داشت.» [1] .
پاورقي
[1] عقيله بني هاشم، ص 34 و 35.