بازگشت

پرستاري زينب از فاطمه صغري


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

طبق نقل علامه مجلسي، فاطمه صغري دختر امام حسين (ع) مي گويد:

كنار خيمه ايستاده بودم و پيكردهاي پاره پاره شهيدان كربلا را مي نگريستم، در اين فكر بودم كه بر سر ما چه..خواهد آمد، آيا ما را مي كشند يا اسير مي كنند؟ ناگاه سواري از دشمن به سوي ما آمد، با گره نيزه اش به بانوان مي زد و چادر و روسري آنها را مي كشيد و غارت مي كرد و آنها با فريادهاي خود، پيامبر (ص) علي، حسن و حسين (ع) را به ياري مي طلبيدند، بسيار پريشان بودم و بر خود مي لرزيدم، به عمه ام زينب (ام كلثوم كبري) پناه بردم. در اين هنگام ديدم، ستمگري به سوي من آمد، فرار كردم و گمان نمودم كه از دستش نجات مي يابم، با كعب نيزه بر بين شانه هايم زد، از جانب صورت به زمين افتادم، گوشواره ام را كشيد و گوشم را دريد و گوشواره و مقنعه ام را ربود. خون از ناحيه گوش بر صورت و سرم جريان يافت، بي هوش شدم، وقتي كه به هوش آمدم، ديدم سرم بر دامن عمه ام زينب (س) است و او گريه مي كرد و به من مي فرمود: «برخيز به خيمه برويم و ببينيم تا بر بانوان حرم و برادر بيمارت چه گذشت».

برخاسم و گفتم: «اي عمه جان! آيا پارچه اي هست تا با آن سرم را از نگاه ناظران بپوشانم؟» زينب (س) فرمود: «يا بنتاه! عمتك مثلك» دخترم! عمه تو نيز مثل تو است. با هم به خيمه بازگشتيم، ديدم آنچه در خيمه بود، همه را غارت كردند و امام سجاد (ع) به صورت بر زمين افتاده است و از شدت گرسنگي و تشنگي و دردها قدرت حركت ندارد، ما براي او گريه كرديم و او براي ما گريه كرد.