بازگشت

نابينايي شيردل و شجاع


فرزند زياد بن ابيه پس از آنكه خاندان وحي را در سياه چال زندان جاي داد دستور داد تا مردم همگان در مسجد جمع گردند و براي شنيدن خطبه اي آماده شوند،آنگاه خود بر بالاي منبر رفت و گفت «حمد خداي را كه حق را آشكار ساخت و اميرالمؤمنين يزيد و ياران او را ياري نمود و دروغگو


و فرزند دروغگو را به قتل رساند».

عبداللَّه بن عفيف كه از مردان بزرگ اسلام و از شيعيان پاك اميرالمؤمنين علي (ع) بود در آنجا حضور داشت، او چشم چپ و راست خويش را در جنگ جمل و صفين در راه حمايت شيرمرد فضيلت از دست داده بود و اكنون نابينا است، هنگامي كه ناسزا و سخنان زشت فرزند مرجانه را شنيد سخت برآشفت و از ميان جمعيت برخاست و فرياد زد: «يابن مرجانة:

«ان الكذاب ابن الكذاب انت و ابوك و من استعملك و ابوه يا عدو اللَّه اتقتلون ابناء النبين و تتكلمون بهذا الكلام علي منابر المؤمنين؟!

اي زاده مرجانه! دروغگو توئي و پدرت و آن ناپاكي كه تو را بر اين مردم امارت داده و پدر او معاويه بن ابي سفيان، فرزندان پيغمبر را مي كشيد و اكنون بر بالاي منبر و جايگاه مؤمنين اينگونه سخن مي گوئي!؟»

عبيداللَّه كه اين سخنان سخت بر وي ناگوار آمده بود گفت كيست كه با من اينگونه تكلم مي كند؟! فرزند عفيف بر او بانگ زد و گفت:

«انا المتلكم يا عدواللَّه أتقتل الذرية الطّاهرة التي اذهب اللَّه عنهم الرجس و تزعم انك علي دين الاسلام؟! و اغوثاه اين اولاد المهاجرين والانصار لا ينتقمون من طاغيتك اللعين ابن اللعين علي لسان محمد رسول رب العالمين [1] .

يعني اي دشمن خدا گوينده ي آن كلام منم. آيا تو فرزند آن پاكاني


كه خدوند پليدي و رجس را از آنها برداشت، مي كشي و با اينحال گمان مي بري هنوز مسلماني؟! كجا هستند فرزندان مهاجر و انصار كه به فرياد برسند و از ستمگري مانند تو كه خودت و پدرت را پيغمبر لعن كرده انتقام بگيرند»

فرزند زياد با شنيدن اين عتابهاي كوبنده كه مانند صاعقه اي بر وي فرود مي آمد به شدت خشمناك گشت و دستور داد عبداللَّه را دستگير سازند، اما قبيله ي «ازد» مداخله كردند و عبداللَّه را سالم به منزل رساندند، ولي عبيداللَّه جمعي از رجاله هاي خود را فرستاد تا فرزند عفيف را در داخل منزل بازداشت كنند. آنها پس از درهم شكستن مقاومت طايفه ي «ازد» درب خانه را شكستند و بعد از مقداري نبرد آن مرد روشندل و بصير را دستگير كردند و نزد ابن زياد آوردند.

آن بي پدر پس از مكالماتي كه با عبداللَّه انجام داد از او پرسيد درباره ي عثمان چه مي گوئي؟

عبداللَّه گفت: او از جهان رخت بربسته تو را با او چكار است «ولكن سلني عن ابيك و عنك و عن يزيد و ابيه. اكنون از من درباره ي خود و پدرت و يزيد و باباي او سئوال كن تا من تاريخ و سابقه ي شما و خاندانتان را شرح دهم».

ابن زياد گفت: من از تو چيزي نمي پرسم تا هنگامي كه شربت مرگ بنوشي، عبداللَّه گفت من از خداوند شهادت مي خواستم و آروز مي كردم كه بدست بدترين خلق خدا كشته شوم، ولي از هنگامي كه


چشمهاي من در جمل و صفين نابينا شد از رسيدن به اين آرزو مأيوس گشتم، اما اكنون دانستم كه دعاي من به اجابت رسيد، آنگاه اشعاري بليغ در مدح خاندان پيغمبر سرود و سپس به امر آن ناپاك او را كشته و بدن مقدسش را بر بالاي دار زدند، و با اين ترتيب نام عبداللَّه بن عفيف هم در شمار ياران حسين (ع) و حمايت كنندگان از آنحضرت و شهداء اسلام به افتخار ثبت گرديد.



پاورقي

[1] ناسخ التواريخ حالات سيدالشهداء (ع) ج 3 صفحه‏ي 65 چاپ جديد.