بازگشت

معاويه مي خواهد نام پيغمبر را دفن كند


معاوية بن ابي سفيان كه خود را جانشين و خليفه پيغمبر اسلام مي خواند، در دل از اينكه نام آن حضرت در جهان زنده است و مردم مسلمان آن مرد آسماني را به عظمت ياد مي كنند سخت ناراحت است و آرزو دارد نام او را دفن كند و آن فرستاده خدا را از ياد مسلمانان ببرد، اين نيت پليد و شوم


كه فرزند بوسفيان در دل داشت بالاخره روزي آنرا با يكي از دوستان نزديك خود مغيرة بن شعبه در ميان گذاشت. مسعودي مورخ بزرگ اسلامي مي نويسد.

«مطرف فرزند مغيرة بن شعبه ثقفي گفت من با پدرم در شام بر معاويه وارد شديم و پدرم نزد او مي رفت و با وي سخن مي گفت و سپس به نزد ما مي آمد و از معاويه و عقل و تدبيرش ياد مي كرد و از آنچه كه از او ديده بود بسيار تعجب مي نمود (و با نظر عظمت و احترام به آن مي نگريست) اما يكشب به خانه بازگشت ولي از خوردن غذا خودداري كرد و من او را غمناك ديدم، ساعتي در انتظار نشستم و با خود فكر كردم كه تأثر پدرم شايد به علت كاري باشد كه ما انجام داديم و يا حادثه اي در بين ما واقع گرديد در اين هنگام به پدرم گفتم چرا شما را امشب غمگين مي بينم؟! گفت فرزندم من از نزد ناپاك ترين مردم (معاويه) مي آيم گفتم به چه علت او را اينگونه ياد مي كني؟ در پاسخم گفت امشب تنها با معاويه نشسته بودم به او گفتم اي اميرالمؤمنين! تو به كمال قدرت رسيدي اكنون چه مي شود اگر عدل را پيشه سازي و نيكي هاي خود را به مسلمانان توسعه دهي؟. شما اكنون پير شديد و چه مي شود اگر به برادرانت از بني هاشم نگاه مهري افكني و بدين وسيله صله ي رحم نمائي؟ و بخدا قسم اكنون ديگر نزد بني هاشم نيرو و قدرتي نيست تا تو از آن هراسان باشي. معاويه در پاسخ گفت هيهات هيهات! برادر تميم [1] (ابوبكر) به حكومت رسيد و عدل را پيشه ساخت و انجام داد آنچه كه انجام


داد اما بخدا قسم يك روز از مرگ او بيشتر نگذشت كه نام او هم از ميان رفت تنها همين مقدار از او نامي مانده كه كسي بگويد ابوبكر، پس از وي برادر عدي [2] (عمر) زمام حكومت را در دست گرفت و كوشش كرد و ده سال شدت عمل نشان داد، ولي بخدا قسم فرداي آن روزي كه مرگ دامنش را گرفت نام او هم مرد و ياد او فراموش گرديد تنها همين قدر از او باقي است كه بگويند. سپس برادر ما (از قبيله ي بني اميه) عثمان زمامدار گرديد، مردي كه كسي از نظر خانوادگي و نسب مانند او نبود (!!!) پس انجام داد آنچه كه بايد انجام دهد و به نسبت به او هم انجام شد (او را كشتند، ولي بخدا سوگند فرداي آن روز كه او بهلاكت رسيد ياد او هم در بين مردم مرد و فراموش گرديد.

اما برادر هاشم (حضرت محمد ص) هر روز پنج بار بنام او فرياد مي زنند: أشهد أن محمداً رسول اللَّه. (اي مغيرة) مادر براي تو نباشد. با زنده بودن نام اين مرد (حضرت محمد ص) كدام عمل باقي مي ماند؟! بخدا قسم (چاره نيست) مگر اينكه (نام پيامبر اسلام) دفن شود. دفن» [3] .

در اين گفتار كه ما آنرا از يكي از مورخين بزرگ و معتبر اهل سنت نقل كرديم نه تنها معاويه دشمني و بغض قلبي خود را نسبت به پيامبر اسلام (ص) با صراحت بيان مي كند و آرزو مي نمايد كه نام آن حضرت را دفن كند!! و آنرا از ياد مردم ببرد. بلكه عدم اعتقاد وي به اصول اسلامي از جملات قبلي هم صريحاً هويدا است آنجا


كه از خلافت همواره تعبير به «ملك» مي كند و از اين تعبير به خوبي پيدا است كه او زمامداري پيامبر بزرگ اسلام و كساني كه بعد از آن حضرت ادعاي جانشيني وي را كرده بودند يعني ابوبكر عمر و عثمان همه را از يك نوع حكومت مي داند و آن هم بنا به تعبير او «ملك» است در حالي كه اگر معاويه از دريچه ي اعتقاد بسياري از مردم آنرزو هم به ماهيت حكومت آن سه تن مي نگريست آنرا بصورت خلافت و جانشيني از پيغمبر مي ديد (هر چند اين تصور درباره ي آن سه نفر غلط و بيجا بود) و اين خود نشان مي دهد كه وي در باطن نه موضوع نبوت و نه داستان خلافت را آنگونه كه مردم مسلمان به آن معتقد بودند باور نداشت و ماهيت حكومت پيامبر اسلام را هم مانند آن سه نفر جز بعنوان «ملك» نمي شناخت!.

مسعودي پيش از آنكه اين داستان را نقل كند مي نويسد: مأمون در زمان خلافت خويش تصميم گرفت به مردم مسلمان دستور دهد تا معاويه را لعن كنند و از او بيزاري جويند و از مهمترين عاملي كه موجب اين تصميم گرديد، اطلاع او از مكالمه ي معاويه با مغيرة بن شعبه درباره ي پيامبر اسلام بوده است. مورخ مذكور در اين باره مي نويسد.

«در سال دويست و دوازده منادي مأمون (از جانب وي ندا در دارد كه ذمه ي من بري ء است از آن كس كه معاويه را بخوبي ياد كند يا او را بر يكي از اصحاب پيغمبر (ص) مقدم بدارد». [4] در اينجا مسعودي داستان مكالمه ي معاويه را با مغيرة بن شعبه نقل مي كند و سپس چنين اضافه


مي كند «مأمون دستور داد نامه ها به تمام مردم نوشتند كه معاويه را بر بالاي منابر لعن كنند». ولي چون به مأمون گفتند ممكن است اجراي اين فرمان منجر به شورش عمومي گردد از اين نظر از اجراي تصميم خود دست برداشت و اين فكر بدست فراموشي سپرده شد تا نوبت حكومت به المعتضد باللَّه رسيد. معتضد در عصر خود اراده كرد لعن معاويه را شايع سازد و طرحي را كه مأمون از اجراي آن چشم پوشيده بود عملي سازد و به آن تحقق بخشد.

طبري مورخ مشهور در اين باره مي نويسد:

«در سال 284 هجري المعتضد باللَّه تصميم گرفت اعلام كند تا معاويه را بر بالاي منابر لعن كنند و دستور داد نامه اي در اين باره نوشتند تا براي مردم بخوانند. عبيداللَّه بن سليمان بن وهب وي را از اجراي اين تصميم بر حذر داشت و گفت ممكن است شورشي بر پا گردد و اجتماع دچار اضطراب شود، ولي معتضد به آنچه كه عبيداللَّه گفته بود توجهي نكرد... تا بالاخره در يكي از روزهاي جمعه از جانب او ندا در دادند كه آگاه باشيد و بر معاويه ترحم نكنيد (و از خداوند براي وي رحمت نخواهيد) و او را به نيكي ياد ننمائيد.... و معتضد دستور داد تا نامه اي را كه مأمون براي فرمان لعن بر معاويه نوشته بود (از قسمت بايگاني نامه هاي خلافتي) خارج ساختند و نزد وي آوردند، معتضد از كليات آن نامه اين نامه را نگاشت».

در اينجا طبري نامه ي المعتضد را كه طولاني است و ضمن آن بسياري از معايب و مفاسد اخلاقي و ايماني معاويه و مخالفت هاي علني كه وي با قوانين اسلام انجام داد برشمرده شد، نقل مي كند و سپس چنين اضافه


مي نمايد. [5] .

«سليمان بن وهب هنگامي كه از تصميم قطعي معتضد براي اعلان لعن بر معاويه اطلاع يافت يوسف بن يعقوب را كه قاضي القضات و از دانشمندان بود خواست و بوي گفت چاره اي بيانديش تا معتضد از اين فكر منصرف شود، يوسف بن يعقوب نزد معتضد آمد و در اين باره با او صحبت كرد و به وي گفت اي اميرالمؤمنين! من مي ترسم كه اجتماع دچار اضطراب شود و در آن هنگام كه نامه ي شما را نسبت به لعن بر معاويه بشنوند دست به حركت و شورش بزنند.

معتضد گفت اگر اجتماع مردم در برابر اين تصميم من حركت و جنبشي كنند و يا در اين باره سخني از آنها شنيده شود. من شمشير را در ميان آنان مي گذارم (و آنها را بقتل مي رسانم) يوسف بن يعقوب گفت اي اميرالمؤمنين! با طالبين و سادات چه خواهي كرد؟ اينها كه در هر گوشه كشور عليه حكومت تو خروج مي كنند و مورد علاقه ي بسياري از مردم هستند زيرا آنان از خويشان و نزديكان پيغمبرند و داراي فضائلي مي باشند و انتشار اين نامه به منزله ي ستايش (و تشويق) آنهاست و اگر مردم نامه ي شما را درباره ي معاويه بشنوند بسوي طالبين و سادات بيشتر رغبت مي كنند و زبان آنها بازتر و حجت آنها از اكنون محكم تر خواهد شد. در اينجا معتضد خودداري كرد و پاسخي به يوسف بن يعقوب نداد ولي درباره ي آن نامه (و انتشار آن) هم ديگر چيزي نگفت و دستوري صادر


ننمود» [6] .

خوانندگان ارجمند- با در نظر گرفتن اين دو داستان كه ما آنها را از دو منبع بسيار معتبر تاريخي اهل سنت نقل كرديم بخوبي روشن مي شود كه فساد عقيده ي معاويه و انحراف وي از نظر معتقدات اسلامي و پاي بند نبودن او به مكتب نبوت تا جائي مسلم و قطعي بود كه مأمون و معتضد هر دو تصميم مي گيرند لعن بر معاويه را شايع سازند، با آنكه از نظر سياسي اين دو نفر نه تنها از اينكار طرفي نمي بستند بلكه تا حدود زيادي براي حكومتشان ايجاد مشكلات و درد سر مي نمود. تصور نشود كه بني العباس با بني اميه سابقه ي عداوت قبيله و خانوادگي داشتند و ممكن است اين تصميم به دنبال همان عداوت و دشمني گرفته شده باشد- نه اين تصور باطل است. زيرا اين دشمني و عداوت اگر چه جاي انكار نيست ولي بايد دانست كه اين تصميم از آن عداوت سرچشمه نمي گرفت.

به اين دليل كه اگر اين تصميم از آنجا ناشي بود آنها مي بايست فرمان دهند تا مردم تمام افراد بني اميه را لعن كنند نه تنها معاويه را و اگر تصور شود كه هدف آنها لكه دار نمودن و ننگين ساختن همه ي بني اميه بود ولي مفاسد اخلاقي و اعتقادي معاويه و كارهاي ننگيني كه وي در دوران حكومت خود انجام داده بود بهانه اي بدست مأمون و معتضد داد تا زهر عداوت قبيله ئي خود را تنها بر وي بريزند، مي گوئيم اين تصور بي جا است زيرا اگر معايب و مفاسد معاويه تنها بهانه اي براي آنان بود، اين بهانه درباره ي


فرزند او يزيد بيشتر و روش زندگي او از پدر ظاهراً ننگين تر بود و بخصوص شهادت حسين ابن علي عليهماالسلام با دست وي و بفرمان او خود كافي بود كه بهترين و منطقي ترين بهانه را در دسترس مأمون و معتضد قرار دهد تا آنها بتوانند با استفاده ي از اين بهانه لعن يزيد را با مشكلاتي كمتر و دردسري آسانتر شايع سازند.

آري اين شواهد گواهي مي دهد كه مأمون و معتضد از نيات شوم معاويه و هدف هاي پنهاني او نقشه هائي كه وي براي ريشه كن ساختن اساس اسلام در دل داشت بخوبي مطلع بودند، عجيبتر از همه اينكه ديگران مانند عبداللَّه بن سليمان و يوسف بن بن يعقوب كه درصدد بودند تا با طرح نقشه و چاره انديشي به هر ترتيبي كه شده معتضد را از اين تصميم باز دارند (و بالاخره هم موفق شدند) به خود اجازه ندادند در ماهيت قضيه ترديد كرده و در دلائلي كه معتضد براي لزوم لعن بر معاويه و ابراز تنفر از وي طبق موازين اسلامي اقامه كرده بود، تشكيك كنند و آنها را رد نمايند!!! با آنكه آنان از تمام امكانات براي منصرف ساختن معتضد استفاده كردند، تا آنجا كه يوسف از سادات و طالبين كه عليه معتضد قيام مي كردند و در شمار دشمنان سخت حكومت وي بودند سخن به ميان آورده و از آنها تمجيد مي كند و صريحا مي گويد: «بسياري از مردم بسوي آنها متمايلند» تا شايد از اين راه معتضد را از شورش بترساند.

يوسف كه تا اين حد براي جلويگري از اشاعه ي لعن بر معاويه كوشش ميكند و آنگونه در برابر خليفه! جسارت و جرأت مي ورزد


با اينحال حتي يك جمله درباره ي ماهيت قضيه سخن نگفته و در ابطال دلائل معتضد كه بر لزوم لعن بر معاويه اقامه كرده بود، حرفي به ميان نمي آورد!!! و اين موضوع خود يك گواه روشن است بر آنكه دلائل معتضد غير قابل انكار بوده است [7] .


پاورقي

[1] تميم نام قبيله‏اي است.

[2] عدي نام قيبله‏اي از قبايل عرب.

[3] مروج الذهب ج 2 صفحه‏ي 341 طبع مصر سال 1346 هجري.

[4] مروج الذهب صفحه‏ي 341 چاپ مصر سال 1346.

[5] تاريخ طبري ج 11 صفحه‏ي 355 و 360 چاپ مصر.

[6] تاريخ طبري ج 11 صفحه‏ي 355 و 260 چاپ مصر.

[7] براي اطلاع از متن نامه متعضد در اين باره بر دلائل محکمي که وي براي لزوم لعن بر معاويه و ابراز تنفر و انزجار او اقامه کرد به همان مدرک يعني تاريخ طبري ج 11 صفحه‏ي 355 مراجعه شود.