بازگشت

بريدن سر امام


وقتـي از همه طرف بـه امام حمله كردند و او ناتـوان روي زمين افتاد، عمربن سعد به اصحابش گفت: برويد و سر از بـدنش جدا كنيد و راحتش سازيد. در اين موقع، سنان و شمربن ذي الجوشن بـا جمعي از شاميان آمدند، بالاي سر او ايستادند و به يكديگر گفتند: منتظر چه هستيد؟ اين مرد را راحت كنيد.

در اين موقع، چهل تـن مبـادرت كردند كه سر امام حسين (ع) را جدا كنند. عمر بـن سعد مي گفت: واي بـر شما، عجـله كنيد. اولين كسي كه مبـادرت كرد، شيث بـن ربـعي بـود. او بـا شمشير نزد امام (ع) رفت تا سرش را جدا كند.

وقتـي امام حسين (ع) بـا گوشه چشم بـه او نگريست، شيث شمشير را انداخت و در حالي كه اين جمله ها را بـر زبـان مي راند، فرار كرد. ((واي بـر تو عمر بـن سعد، مي خواهي خود را از كشتن حسين تبـرئه كني و من خونش را بريزم.))

بعد سنان بن انس نخعي بـه طرف امام (ع) حركت كرد و بـه شيث بـن ربعي گفت: مادرت به عزايت بنشيند، چرا حسين را نكشتي؟

شيث گفت: وقتي كه به طرف حسين رفتم، چشمانش را باز كرد. ديدم مثل رسول خدا است؛ شرم كردم شبيه رسول خدا را بكشم.

سنان گفت: واي بر تـو، شمشير را بـه من بـده، من بـه كشتـن او سزاوارترم. شمشير را گرفت و بالاي سر امام حسين (ع) رفت.

امام (ع) نگاهي بـه او كرد. سنان لرزيد، شمشير از دستـش افتـاد و فرار كرد. شمر آمد و گفت: مادرت بـه عزايت بـنشيند، چـرا او را نكشتي؟

گفت: چون حسين چشمانش را باز كرد، به ياد شجاعت پدرش افتادم و فرار كردم.

شمر گفت: ترسويي، شمشير را بـه من ده. بـه خدا قسم، هيچ كس از من بـه خون حـسين سزاوارتـر نيست. او را مي كشم چـه شبـيه مصطفي باشد، چه شبيه مرتضي.

شمشير را گرفت، بالاي سينه امام نشست و به حضرت نگريست و گفت: خيال نمي كنم بداني چه كسي به سراغت آمده.

امام چشم بـاز كرد و او را ديد. شمر گفت: من از آن مردم نيستم كه از قتل تو صرف نظر كنم.

امام فرمود: كيستـي كه بـه جـايگاهي چـنين بـلند گام نهاده و بر بوسه گاه رسول خدا جاي گرفته اي؟

شمر روي سينه حضرت نشسته، محاسن امام را گرفته بـود و در پـي كشتن بـود. امام خنديد و فرمود: مي داني كه هستـم؟ شمر گفت: خوب مي شناسـمت. مادرت فاطمه، پـدرت علي مرتـضي، جـدت محـمد مصطفي و دشمنت خداي بزرگ است. تو را مي كشم و هيچ نمي هراسم.

امام گفت: تـوكه حـسـب و نسـب مرا مي شناسـي، چـرا مرا مي كشي؟

شـمر گفـت: اگر من نكـشـم، چـه كـسـي از يزيد جـايزه بـگيرد؟

امام (ع) فرمود: جايزه يزيد پـيش تو محبـوبـتراست يا شفاعت جدم رسول خدا (ص)؟

شـمر گفت: دانگي از جـايزه يزيد پـيش من از شـفاعت تـو وجـدت محبوبتر است.

امام (ع) تشنه بود. شمر گفت: پـسر ابـوتراب! مگر نمي داني پـدرت كنار حوض كوثر اسـت و كسـاني را كه دوسـت دارد، سـيراب مي كند؟! صبركن تا آب از دستش بگيري.

امام فرمود: حالا كه مي خواهي مرا بـكشي پـس كمي آب بـه من ده.

شـمر گفت: هرگز، حـتـي قطره اي آب نمي دهم تـا مرگ را بـچـشـي.

امام پرسيد: كيستي؟

گفت: شمربن ذي الجوشن.

امام فرمود: دامن زره را از چهره ات بردار.

وقتـي شمر چهره نماياند، امام ديد دندانهايش مانند دندان خوك از دهانش بيرون آمده است.

سپـس فـرمود: آري، اين يك نشـانه، راسـت اسـت. آنگاه فـرمود: سينه ات را برهنه كن.

شمر جامه بالازد. سينه اش گرفتار پيسي بود.

امام فرمود: راست گفت جدم رسول خدا (ص).

رسول خـدا را در خـواب ديدم كه فرمود: فردا وقت نماز پـيش من مي آيي و كشنده ات اين نشـانه ها را دارد. آن نشـانه ها همه در تـو موجود است.

امام حسين (ع) به شمر فرمود: مي دانستم كشنده من تو خواهي بـود؛ زيرا تو پيسي.

در خواب ديدم سگان بـرمن حـمله مي كردند و در ميان سـگان، سـگ ابلق پيسي بود كه بـيشتر بـرمن حمله مي كرد. جدم رسول خدا (ص) نيز چنين خبر داده بود.

در مناقب چـنين نقل شده است: وقتـي امام بـه شمر نگريست و ديد پيس است، فرمود:

الله اكبر، الله اكبر، راست گفت خدا و رسولش؛ زيرا پيامبـر (ص) فرمود: گويا مي بـينم سگي پـيس در خون اهل بـيتم غوطه مي خورد.

در اين موقع، شمر گفت: اكنون كه جدت مرا به سگها تشبيه كرده، تو را از قفا سر مي برم.

بـعـد امام را بـه صـورت خـوابـانيد و رگهاي گردنش را بـريد.

در مقاتـل چـنين آمده اسـت: وقتـي شـمر روي سـينه شـريف امام حسين (ع) نشسته بود و محاسن مقدس وي را در دست داشت، دوازده ضربه شمشير بـه امام زد تا سرش را جدا كرد. وقتي سرامام را مي بـريد، مي گفت: سرت را از بـدنت جـدا مي كنم در حالي كه مي دانم كه انسان بزرگواري، فرزند رسول خدايي و از نظر پدر و مادر بهترين مردمي.

وقتي شمر، هر عضو امام را مي بـريد، حضرت مي فرمود: ياجداه! يا محمداه! يا ابـاالقاسماه! و يا ابـتـاه! يا علياه! يا اماه! يا فاطماه! كشته مي شوم مظلوم و ذبـح مي شوم تشنه، مي ميرم غريبـانه. وقتـي شمر سررا بـريد و روي نيزه قرار داد، تـكبـير گفت و لشكر دشمن هم سه بار تكبـير گفت. در اين موقع، زلزله آمد، دنيا تيره شد، از آسمان خـون آمد و در آسمان ندا دادند كه: بـه خـدا قسم، حسين بن علي را كشتند. بـه خدا قسم، امام فرزند امام را كشتند.