محمد علي مرداني، پاسدار خون خدا
شمعي كه جز شرار محبت به سر نداشت
مي سوخت ز آنكه شام فراقش سحر نداشت
واحسرتا كه هاله ي غم بر رخش نشست
مهري كه تاب ديدن رويش قمر نداشت
عباس شمع بزم شهيدان كه همچو او
گنجور دين به گنج فضايل گهر نداشت
بد پاسدار خون خداوند و كس چنو
پاس حريم عترت خير البشر نداشت
لب خشك و كام خشك برون آمد از فرات
ياور به غير خون دل و چشم تر نداشت
تا مشك آب را برساند به كودكان
جز سوي خيمه گاه به سويي نظر نداشت
شد حمله ور به دشمن و بهر دفاع دين
جز سينه پيش نيزه و خنجر سپر نداشت
رايت به دوش و مشك به دندان دريغ و آه
دستي كه تا ز خويش كند دفع شر نداشت
با عشق پاك در ره معشوق جان سپرد
عقل اين چنين گذشت گمان از بشر نداشت
سر داد و دست داد و فدا كرد هر چه داشت
از دامن امام زمان دست برنداشت