بازگشت

قاسم رسا، ماه انجمن






آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش

جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش



آيت صولت و مردانگي و شرم و وقار

روشن از چهره تابنده و وجه حسنش



ز جوانمردي و سقايي و پرچم داري

جامه اي دوخته خياط ازل بدنش



آنكه آثار حيا جلوگر از هر نگهش

و آنكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش



ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود

خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش



كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز

كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش



آن چنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك

آفرين گفت بر آن بازوي لشكر شكنش



همچو پروانه دلباخته از شوق وصال

آن چنان سوخت كه شد بي خبر از خويشتنش






خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال

شد جدا زودتر از ساير اعضا ز تنش



ز ادب چهره بر آن قبله حاجات بنه

كه شود زنده مسيحا ز نسيم چمنش



كوته از دامنت اي شاه مكن دست «رسا»

از كرم پاك كن از چهره غبار محنش