بازگشت

ذوقي اصفهاني، آيينه حق






اين حسين كيست كه حق دلبر جانانه اوست

بحر عصمت صدف، اين گوهر يكدانه اوست



اين همان شمع شبستان ولايت، كه ز عشق

شمع ايوان فلك، سوخته پروانه ي اوست



گاه چون آيه ي رحمت، شرف دوش نبي است

گاه چون مهر نبوت به سر شانه ي اوست



اين همان شاه كه با خيل ملك، روح الامين

به گدايي همه شب بر در كاشانه ي اوست



آن كه در بزم صفا، نرد وفا باخت، چنانك

عقل كل، مات رخ بازي شاهانه ي اوست



اين همان رند قدح نوش كه تا چرخ نهم

از ازل تا به ابد ناله مستانه اوست



مي گساري ست، كه هر درد غم و زهر الم

داشت ساقي ازل، جمله به پيمانه اوست



اين همان باده پرست است و همان باده فروش

كآب شمشير، مي و ماري ميخانه اوست






آنكه افسانه ي خوبان شده در عرصه حسن

گوش آفاق پر از قصه و افسانه ي اوست



چون خدا نيست مكانيش، وليكن گويند

عرصه كرب و بلا خانه ي ويرانه اوست



گرچه آيينه حق خانه ندارد «ذوقي»!

گاهگاهي دل ويرانه ي ما خانه ي اوست



اين جوابي ست بر آن مرثيه كش گفت «وصال»

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه اوست»