بازگشت

جعفر بابايي حلاج، مشك آب






در خيمه گه نيافت چو در مشك آب، آب

آنگه سكينه كرد به سقا خطاب، آب



سيراب تر ز لعل بدخشان چو داشت، لب

موج شرر فكند بر آن لعل ناب، آب



عالم به سيل اشك نشست آنزمان، كه گفت

سرچشمه ي حيات دو عالم به باب، آب



اذن نبرد، سرور لب تشنگان نداد

فرمود، با محيط ادب، آنجناب، آب



عباس را به سينه ي بي كينه، زد شرار

شد تا به نهر علقمه در پيچ و تاب، آب



صف هاي سركشان ز كف داده دين شكست

آنسان كه گشت خيره ازين فتح باب، آب



در آب گشت تا رخ آن ماه، منعكس

الماس نور بافته از آفتاب، آب



تا پيش لب ببرد كف آب را بريخت

از شرم شد به حضرت عباس، آب، آب






هر چند تشنه بود ولي تر نكرد، لب

دامن گرفت از پسر ابوتراب، آب



لب تشنه شد برون ز فرات آن بزرگ مرد

با آنكه داشت خنگ و را تا ركاب آب



بيدستي و، حفاظت مشك و، عناد خصم

گردد سياه خانه ي صبرت، بر آب، آب



تا ماه را، عمود، هلالي نمود، ريخت

بر دامن سپهر، ز چشم سحاب آب



تيري گذشت از سر شستي به سوي مشك

عباس را نمود ازين غم كباب، آب



اسرار قبر كوچك و، آن قامت رشيد

افشا كند به عرصه ي يوم الحساب، آب



گويد سخن ز سوز جگرگوشه ي حسين (ع)

«حلاج» بگذرد چو ز هر نهر آب، آب