محمد خليل مذنب «جمالي»، كمربند كرامت
آن شب كه شب از حادثه اقبال سحر داشت
بزمي به سراپرده ي خورشيد، قمر داشت
ني داشت غريبانه نوايي ز دل خون
نايي به نوا بود كه آهنگ سفر داشت
مستي، خبري بود كه بي عربده گل كرد
در بزم حريفي كه زخمخانه خبر داشت
پوشيد به عرياني شب جامه ي مهتاب
آن مهر كه پرچم به پسر دوش قمر داشت
مي رفت كه سر در قدم دوست ببازد
آن ماه كه انديشه ي خورشيد به سر داشت
اهريمن ظلمت نگران بود كه از مهر
شبگرد وفا ديده ي بيدار سحر داشت
هرگز نشد از گردش افلاك هلالي
بدري كه كمربند كرامت به كمر داشت
درياي كرم، داغ و خروشان و عطش نوش
بر ساحل خون موج ز هفتاد و دو سر داشت
شد چشم خرد خيره «جمالي»! به جمالش
روزي كه نقاب از رخ او حادثه برداشت