بازگشت

مراثي


از غرائز طبيعي بشر است كه در نظم كلمات، احساسات خود را بهتر بيان مي كند، عرب بيشتر به شعر عادت كرده، و عقل و احساساتش در شعر منظم و معرفي شده است. هيچ جامعه اي مانند عرب داراي قريحه ي شعري نبوده اند، و بر حسب عادت غريزه ي بشري هر شاعر و نويسنده بيشتر دنبال مطالب تازه است، و در تجسس مطلب و موضوع برآمده، تا در قالب الفاظ برده و بپرورانند. در اسلام ظهور دين تازه خبر مهمي بود، و چون آميخته به فضيلت و قوانين رشد عقلي و رقاء ملي بود، مورد بحث كليه ي شعرا و نويسندگان و مورخين قرار گرفت.

تأثير محيط در شاعر، و عوامل تحريك احساسات شاعر، و سبك تنظيم شعر و مسجع و مقفي ساختن آن را در كتاب تاريخ ادبيات نوشته ام.

جنگها و غزوات موضوعات خوبي دست شعرا داد، و آنها را تحت تأثير برد، مدتي غزوات و فتوحات اسلامي مورد بحث اين طبقه ي فاضله بود تا آن كه قضيه ي شهادت


حسين و واقعه ي طف رخ داد. زن و مرد شاعر و نويسنده عرب و عجم، احساسات خود را اطراف اين واقعه ي مولمه تمركز داده، و در قالب الفاظ مي ريختند و مي گشتند وقايع نگارها را پيدا كنند، يا كساني كه شاهد جريان و كاتب تاريخ و وقايع بودند و از آنها كسب خبر كرده به رشته ي نظم و نثر مي آورند. جنگ عاشورا، و جنگهاي ده ساله دنباله ي واقعه ي عاشورا يك حركت فكري در مردم ايجاد كرد، و شعراء حساس زن و مرد به نسبت احاطه و سلطه ي خود بر اخبار و به نسبت قوت طبع خود، تحت تأثير محيط خونخواهي قرار گرفته، و جريان تاريخ را در لباس نظم مسجع و مقفي نموده، به يادگار سينه به سينه نقل كرده اند. و مراثي و قصايدي كه در رثاء حسين «عليه السلام» گفته شد، از حد و اندازه بيرون است، زيرا هر يك از كساني كه در كربلا كشته شدند، داراي شخصيت بسيار بزرگي بوده، و روي فضايل آن شعر و نظم سروده اند.

بسيار مشكل است كه بتوان همه ي اشعار مرثيه را جمع كرد، و در ميان همه ي اشعار، شعر خوب كه در درجه ي اول از لحاظ ادب و تأثير واقعه باشد كم است. و چون شعر وظيفه ي بزرگي در منظور ما و بيان مطالب انجام مي دهد، ما ناگزيريم از منظومه هاي عربي و فارسي در خلال مطالب منثور خود منظوم آوريم تا ادباء و علاقمندان، خطباء و گويندگان، شنوندگان و هواخواهان از آن استفاده نمايند.



اعضاي چرخ منتظم از يكديگر گسيخت

اجزاي خاك منتظم از هم جدا فتاد



تابان به نيزه رفت سر سروران دين

جمازهاي پردگيان از قفا فتاد



از تند باد حادثه ديدند هر طرف

سروي ز پا درآمد و نخلي ز پا فتاد






مانده به هر طرف نگران چشم حسرتي

در جستجوي كشته ي خود تا كجا فتاد



ناگه نگاه پردگي حجله ي بتول

بر پاره ي تن علي مرتضي فتاد



بي خود كشيد ناله ي هذا اخي چنان

كز ناله اش به گنبد گردون صدا فتاد



پس كرد رو به يثرب و از دل كشيد آه

نالان به گريه گفت: ببين يا محمداه



(صباحي كاشاني)



زين برق شعله بار كه در بحر و بر فتاد

آتش نهان وفاش به هر خشك و تر فتاد



هر داغ ديده ديده ي او هر چه كار كرد

بر كشته هاي پاره ي بي سر نظر فتاد



خواهر ز يك طرف به برادر نگاه دوخت

مادر ز يك جهت نظرش بر پسر فتاد



يك سو رقيه قالب اصغر به بر كشيد

يك سو سكينه بر سر نعش پدر فتاد



بي سر به خاك خفته به خون غرقه پيكري

كز ديدنش به جان اسيران شرر فتاد



زينب دويد و خم شد و رخ كند و اشك ريخت

و آن گه به ناله گفت و بدان كشته درفتاد






كايا تو خود برادر با جان برابري

آيا تو راستي پسر مادر مني



اكنون سپهر خاك سيه ريخت بر سرم

كافكند بر زمين ز سر آن طرفه افسرم



جد و پدر به خلد و تو غلطان به خون و خاك

داد از غرور خصم جفا جو كجا برم



بنشست باز در بر آن جسم چاكچاك

رخ كند و گفت واي اخي روحنا فداك



باري نگاه لطف به آل رسول كن

وز فضل خويش هديه ي ما را قبول كن



آمد رباب كي شوي بي يار و ياورم

افتاده اي به خاك چرا خاك بر سرم



اي عمر گو برو اگر اين كشته از رباب

اي مگر گو بيا اگر اين نيست شوهرم



رفتم و التهاب فراقت زياد برد

درد اسيري خود و دوري دخترم



گيسو گشود و شور حسيني حجاز كرد

در هر قطار موي خور اين نغمه ساز كرد



دردا و حسرتا و دريغا كه شوهرم

در خون و خاك خفته به ميدان برابرم



ليلا چو ديد آن تن خون سود و خاك سفت

ناليد و موي كند و بدو روي كرد و گفت






كاش آن زمان كه نهب نمودند لشكرم

دشمن ربوده بود سرم جاي زيورم



پروانه وار باغ تو را دارم آرزو

ليكن كنون نه بال به جا مانده ني پرم



من ره نورد كوفه تو در كربلا مقيم

اينها كي از زمانه گذشتي ز خاطرم



پس مويه گر سكينه چو جانش به برگرفت

بنياد بانگ وا ابتا را ز سر گرفت



كي باب زار بي كس مظلوم مضطرم

اي شاه بي پناه و علمدار لشكرم



گفتم مكن شتاب و زماني درنگ دار

تا جان خويش بهر تو در توشه آورم



رفتي و گوئيا كه نبودي در اين خيال

كز بعد من چه بگذرد آيا به دخترم



اين گفت و ناصبوري اش از تن توان ربود

آرام از سپاه و دل از كاروان ربود



كايا تو نيستي پدر مهر پرورم

لختي فزون نرفته كه رفتي خود از برم



اي مرغ پر شكسته ي وا مانده ز آشيان

شهباز سر بريده ي بي بال و بي پرم



اي بر سر او فتاده ي از پا درآمده

با گرز و تيغ و ناوك و زوبين و خنجرم






ناليد پس رقيه كه اينجاست جاي من

منزل مبارك اي پدر بي نواي من



بفكن ز لطف بار دگر سايه بر سرم

ميكش به روي دست كرم بار ديگرم



تابان چه شعله فاطمه با چشم اشك بار

گفت اين حديث با خود و لختي گريست زار



كاي مير نامور پدر مهر پرورم

اي مايه ي غم همه كس خاصه مادرم



چون شد كه محض خدمت خويش اين سفر مرا

با خود نبردي اي شه فردوس محضرم



بر سر زنان زبيده به بالينش آشكار

بنشست كاي خلاصه ي اين خيل داغدار



رفتي پدر تو تشنه جگر از جهان دريغ

بگذشت آب ديده مرا از ميان دريغ



كلثوم زد به سينه و با گريه زار زار

اين گفت و ساخت موي خود از مويه تارتار



بردار اي صبا قدمي سوي مادرم

ساز آگهش درست ز حال برادرم



كاي از غمت برادر با جان برابرم

غربال دور خاك بلا ريخت بر سرم






چون زخمهاي خود نگري از ستاره بيش

داغ درون خويش اگر بر تو بشمرم



حيرت به جاي حفظ و تزلزل به جاي تاب

بيمار كربلا به پدر كرد اين خطاب



كاي باب ما مگر نه ز آل پيمبريم

نز خاندان حضرت زهراي اطهريم



گوئي هم از يهود و مجوسيم اگر چه ما

ذريه ي محمد و اولاد حيدريم



رخصت نداد خصم ستيزنده از غرور

تا نعش چاكچاك تو در خاك بسپريم



پس سجده برد بر سر و رو كرد با سنان

كي از نخست قافله سالار كاروان



بگشاي چشم و قافله را در گذار بين

ما را چو عمر از در خود ره سپار بين



از سينه ها خروش به جاي جرس شنو

از ديده ها سرشك به جاي قطار بين



(صفائي اصفهاني)



تنهاي ياوران همه در خاك و خون طپان

سرهاي همرهان همه بر نيزه خون چكان



خونابه ي گلوي وي از چوب ني چكيد

يا خون گريست با همه آهن دلي سنان






دلشان به داغ انده و تشويش همركاب

تنشان به تاب حسرت و تيمار همعنان



تنها قتيل تيغ گذاران لشكري

سرها دليل ناقه سواران كاروان



افغان به ماتم شهدا رفته در خروش

نالم به حالت اسرا گشته نوحه خوان



پهلوي شاه بي كس و همراه اهل بيت

تنها به خاك خفته و سرها بره دوان



تنها به پاس شه همه بر آستان مقيم

سرها به سرپرستي اهل حرم روان



نالان ازين رزيت و آشوب وحش و طير

گريان از اين مصيبت و آسيب انس و جان



تنها گواه حسرت سرهاي تشنه لب

سرها نشان پيكر مجروح كشتگان



هم اشك در عزاي شهيدان سرشك ريز

هم آه در هواي اسيران به سر زنان



تنها كتابتي ز معادات دهر دون

سرها علامتي ز ستمهاي آسمان



زين ماجرا عجب نه اگر خون به جاي اشك

جاري بود ز ديده ي جبريل جاودان



هم كر شد از شنفتن اين سرگذشت گوش

هم لال شد ز گفتن اين داستان زبان






سرگشته گشت كلك صفائي در اين حديث

زان ره سه چار قافيه آورد شايگان



هر شعله آه دل الفي زين روايت است

هر قطره اشك خون نقطي زين حكايت است



(صفائي اصفهاني)



اي از ازل به ماتم تو در بسيط خاك

گيسوي شام باز و گريبان صبح چاك



ذات قديم بهر عزاداري تو بس

هستي پس از حيات تو يك سر سزد هلاك



خود نام آسمان و زمين آن چه اندر او

از نامه ي وجود چه باك ار كنند پاك



تا جسم چاك چاك تو عريان به روي دشت

جان جهانيان همه زيبد به زير خاك



ارواح شاهدار همه قالب تهي كنند

تا رفت جان پاك تو از جسم تابناك



پير و جوان پديد و نهان مرد و زن همه

آن به كه بي تو جاي گزينند در مغاك



تخت زمين ز جنبش اگر اوفتد چه بيم

رخش سپهر از حركت ايستد چه باك



هم آه سفليان به فلك خيزد از زمين

هم اشك علويان به سمك ريزد از سماك






خون تو آمده است امان بخش خون خلق

خون را به خون كه گفته نشايد نمود پاك



تنها مقيم بارگهت قلبنا لديك

سرها نثار خاك رهت روحنا فداك



خاك سيه به فرق قدح خواره اي كه فرق

نشناخت خون پاك تو از شير دخت پاك



آري درند پرده ي شرع رسول خويش

قومي كه بيم و باك ندارند از اتهاك



خاكم به سر ستور به نعش تو تاختند

و آن گاه گشته اي چو تو آن گونه چاك چاك



خوناب دل ز ديده «صفائي» به ياد يار

شرحي ز سرگذشت شهيدان كن آشكار



آه از دمي كه فارس ميدان كربلا

چون اشك خود فتاد به دامان كربلا



قاتل به قصد قربت اگر تيغ كين كشيد

خاكش به ديده تيغ چرا بي گنه بريد



قتل تو ماتمي است جهان را كه جاودان

با وي برابري نكند صد هزار عيد



پي چون نشد ستور كه دشمن بر آن سوار

بر نعش چاك چاك او راند و آن دويد






تا از عطش گلت شده نيلوفري رواست

سوسن وش ار به چشم چمن خارها خليد



كام جوان و پير به يك رشحه تلخ ساخت

آن مي كه كام خشك تو زان جامها كشيد



اين غم كجا برم كه غمت هيچ كس نخورد

جز خواهران بي كس و اطفال نااميد



دهر از ازل گرفته عزايت كه روز و شب

گيسو بريد شام و سحر پيرهن دريد



اكرام بين كه بعد شهادت چه كرد خصم

از ني جنازه بستش و از خون كفن بريد



پرداخت محملي كه نظيرش ملك نيافت

آراست خلعتي كه مديدش فلك نديد



تا نام روز رفت و نشان شب اين ستم

بر نيك و بد نرفته سيه بوده يا سفيد



قاتل بر اين قتيل نه تنها گريست زار

تيغي كه سر بريدش از آن نيز خون چكيد



در بطن مادران همه طفلان خورند خون

زابي كه طفل از دم پيكان كين مكيد



نامد به خيمه گاه چرا با كمال قرب

چون شط فغان العطش از تشنگان شنيد



خود گر نه پاي دجله به زنجير بسته بود

دست قضا چرا نه به سر سوي وي دويد






از كشتن اين چراغ كه نورش زياد شد

هرچش عدد نهفت ظهورش زياد شد



(صفائي اصفهاني)



زهي ز عرش خدا درگه رفيع تو ارفع

ز حد فكرت ما دامن جلال تو اوسع



ز كاينات پس از مصطفي تو از همه اتقي

ز ممكنات پس از مرتضي تو از همه اورع



زند به رهگذرت بوسه اين سپهر مطبق

كند به خاك درت سجده اين رواق ملمع



به دوش پاك رسول تو زيب بخش مزين

به گوش عرش خدائي تو گوشواره مرصع



به حليه ي ظفر و صبر حضرت تو محلي

به خلعت شرف و قدر قامت تو مخلع



هر آن حديث كه خالي بود ز نام تو ابتر

هر آن كلام كه فارغ كند ز ياد تو اقطع



به كشتزار عنايت به لاله زار تفضل

نه غير لطف تو زارع نه غير جود تو مزرع



به خدمت تو مواظب به حضرت تو ملازم

هزار موسي و هارون هزار يونس و يوشع



به ساز خلق جهان را بود ز جود تو معدن

بحار علم رسل را بود ز علم تو منبع






تو خود رسول خدائي به حكم لحمك لحمي

يك آفتابي اگر گشته اي عيان ز دو مطلع



يكي است پرتو خورشيد اگر در آب نمايد

گهي به طرز مثلث گهي به شكل مربع



شها تو مجمع آيات رحمتي و عجب ني

كنند اگر كه خلايق به گرد كوي تو مجمع



فداي تربت پاكت كز اوست علت جان را

نه هيچ حكمتي احسن نه هيچ داروئي انفع



(يحيي اصفهاني)



سزد كانسان كند از جان ستايش پاك يزدان را

كه كرد انسان عين آفرينش عين انسان را



در اين اجرام خاكي كرد پنهان روح افلاكي

كه بيند با طربناكي همه پيدا و پنهان را



حسين بن علي بن ابي طالب شهنشاهي

كه بود از آفرينش ذات پاكش قصد يزدان را



ببين در كربلاي پر بلا از اعتلا او را

علي العرش استوي باور نداري گر كه رحمان را



تعالي الله ز ايوانش فزون از عرش بين شانش

صف اندر صف نگر تا بشمرم خدام ايوان را



ذبيح الله كليم الله الياس و سكندر را

خليل الله و روح الله و داود و سليمان را






ز هي ايوان كه ميكال است چاكروار حاجب را

خهي درگه كه جبريل است خدمتكار دربان را



نموده در جوارش التجا بين نجل مريم را

ستاده در حريمش با عصا بين پور عمران را



گر ايوان سليمان خيل و چاكر داشت از ديوان

ببين بر جاي ديوان دست بركش حور و غلمان را



به جان من كه گر دست از نعمت فردوس بردارد

دهد گر منصب جاروب كردن دست رضوان را



برون رفت از دل يعقوب از حزنش غم يوسف

به ياد غربتش بنمود منزل بيت الاحزان را



دريغ از كشتي عمرش كه شد در بحر غم طوفان

همان نوحي كه بهر نوح ساكن كرد طوفان را



به مهماني طلب كردندش و جز كوفي ناكس

نكشته كس لب تشنه به نزد آب مهمان را



ز شش گوشه ضريح و اتحادش با علي اكبر

دليل وحدت ذاتي بود جان را و جانان را



ميان قبه ي رب السماء آورده عالم را

درون بقعه كيهان خدا جا داده كيهان را



سه روز اندر ميان آفتاب افتاده تن عريان

نپوشيده كسي جز آفتاب آن جسم عريان را



به پيكر داشت آب غسل خون جسم اطهر را

به قامت داشت كافور و كفن خاك بيابان را



(يحيي اصفهاني)