بازگشت

شطري از عبرت روزگار


مختار در سال 66 خروج كرد و در سال 67 در جنگ بصره با مصعب بن زبير كه از طرف برادرش عبدالله بن زبير در مكه بود كشته شد، مصعب هم به گمان فتح به موصل حمله برد كه عبدالملك بن مروان كه به خلافت نشسته بود، محمد بن مروان را براي جنگ با مصعب فرستاد.

مصعب از بصره، عبدالملك از موصل، هر دو ابراهيم اشتر را تطميع كردند به امارت كوفه. اولي مي خواست با سكوت او به شام حمله كند تا عبدالله بن زبير هم از حجاز به شام حمله آورد، دومي مي خواست از موصل به بصره حمله كند و بعد كوفه را تصرف نمايد.

خلاصه ي سخن اين است كه ابن زياد، حاكم كوفه سر مبارك حسين را بريد، روي طشت در سرير حكومت قصر دارالاماره ي كوفه در معرض نمايش مردم گذاشت، و بعد نزد يزيد فرستاد.

شش سال بعد، مختار سر ابن زياد را بريد، در همان قصر روي تخت در معرض


نمايش گذاشت، و بعد نزد حضرت سجاد و محمد بن علي در مكه فرستاد.

سال بعد مصعب در جنگ بصره فاتح شد و سر مختار را بريد و در كوفه استقرار يافت، روي همان سرير در معرض نمايش گذاشت، و بعد نزد برادرش عبدالله بن زبير به مكه فرستاد.

سال بعد عبدالملك بن مروان سر مصعب را در جنگ با شاميان بريد و در كوفه استقرار يافت، و در همان دارالاماره نشست و سر را در معرض نمايش گذاشت. در آن اثناء كه پسر مروان مفاخره مي كرد به كشتن مصعب، مردي در گوشه ي مجلس استعجاب خندان شد چندين بار تكبير گفت. [1] .

عبدالملك سبب تكبير را پرسيد، گفت: خودم سر امام حسين را روي همين تخت و زير همين قبه، نزد ابن زياد ديدم و به فاصله ي كمي سر ابن زياد را نزد مختار مشاهده كردم، و سالي نگذشت كه سر مختار را نزد مصعب ديدم، و امروز سر مصعب را نزد تو مي بينم.

پسر مروان سخت بر خود بلرزيد و بي درنگ بيرون آمد و دستور داد قصر دارالاماره را ويران كردند كه تا كنون ويرانه هاي آن آشكار است.

و شاعر گفته:



نادره مردي ز عرب هوشمند

گفت به عبدالملك از روي پند



زير همين گنبد و اين بارگاه

روي همين مسند و اين تكيه گاه



بودم و ديدم بر ابن زياد

ظلم چهار رفت به شاه عباد



در سپري چون سپر آسمان

عبرت خورشيد سري اندر آن



سر كه هزارش سر و افسر فدا

وارث دستار رسول خدا






«بود سر شاه شهيدان حسين

سبط نبي فاطمه را نور عين»



«اشك فشان خواهر غم پرورش

سينه زنان ناله كنان دخترش»



«سلسله بر گردن بيمار او

بسته كمر خصم به آزار او»



بعد دو روزي سر آن خيره سر

بد بر مختار به روي سپر



بعد كه مصعب سر و سردار شد

دستخوش او سر مختار شد



اين سر مصعب بودت در كنار

تا چه كند با تو دگر روزگار



هين تو شدي بر زبر اين سرير

تا چه كند با تو دگر چرخ پير



مات همينم كه در اين بند و بست

اين چه طلسم است كه نتوان شكست



ني فلك از گردش خود سير شد

ني خم اين چرخ سرازير شد





پاورقي

[1] شرح مفصل آن را در تاريخ اسلام نگاشته‏ام.