بازگشت

كشتن اسحاق بن اشعث


مختار موقعي كه عبدالله بن كامل اسدي را به خانه ي عمر بن سعد فرستاد، دست او انگشتر عقيقي ديد، گفت: خوب انگشتري است. عبدالله به تصور اين كه مختار انگشتر را پسنديده، فوري آن را بيرون آورده و تقديم مختار نمود، و عقب مأموريت خود رفت. مختار سپس انگشتر را به ابوعمره ي ايراني داد و دستور داد كه به خانه ي عبدالله بن كامل برود و به زن او بگويد: امير برادرت را بخشيد، و اينك انگشتر خود را نشاني داده كه او را به دارالاماره بفرستي تا براي او انعام بگيرم.

ابوعمره به فرمان مختار به خانه ي ابن كامل رفت و پيغام را فرستاد، و زن عبدالله به اسحاق بن اشعث كه در خانه ي او پناه برده بود گفت: شوهرم تو را امان داده، ابن اشعث


گفت: من از مختار مي ترسم و انعام او را هم نمي خواهم و شايد خدعه باشد، خواهرش گفت: شوهرم انگشتر خود را به نشاني براي من فرستاده، و بايد بروي و الا مكدر مي شود.

اسحاق عبا به دوش گرفت و عمامه بر سر گذاشت و عصائي به دست گرفت، به صورت اشخاص مريض از خانه بيرون و به طرف دارالاماره رفت. چون به دارالاماره رسيد، جمعي از مأمورين انتقام برسرش ريختند و او را كشتند. عبدالله بن كامل كه سر عمر را آورد مختار سر اسحاق را هم به او نشان داد، گفت: من هم بيكار ننشستم و سر قاتل ديگري را به دست آوردم، عبدالله فهميد مختار انگشتر را براي چه خواسته، قسم خورد كه من به پناه دادن او راضي نبودم ولي شرم داشتم مهمان را در خانه ي خود بكشم، سپس فوري زن خود را كه خواهر اسحاق بود طلاق داد.