بازگشت

كشته شدن عمر بن سعد


عبدالله بن كامل اسدي به امر مختار با گروهي مسلح به خانه ي ابي بهيره وارد شد، عمر گفت: چه خبر است؟ عبدالله گفت: امير تو را احضار كرده، گفت: با من چه كار دارد، به من امان داده؟ ابن كامل گفت: عبارت امان را بخوان، نوشته هر گاه از تو حدثي حادث نشود در امان است. و تو روزي چند حدث حادث كردي، امان آن مرتفع شده، ولي گمان بد مبر، امير به عهد خود وفا خواهد كرد، (البته منظور عهد با خدا بود).

عمر بن سعد فرياد زد: اي غلام! عبا و كفش مرا بياور نزد امير بروم.

عبدالله گفت: حرامزاده! با من حيله مي كني و شمشير مي خواهي، و بلافاصله شمشير را بر فرق عمر بن سعد زد، و همراهان نيز ضربتي بر تن او زدند تا سر او را جدا كرد نزد مختار بردند، حفص پسر عمر بن سعد نزد مختار نشسته بود، مختار رو به حفص كرده گفت: اين سر را مي شناسي؟ جواب داد: بلي سر پدر من است، و زندگاني پس از او بر من لذتي ندارد. مختار گفت: راست مي گويد، او را به پدرش ملحق كنيد. حفص را كشتند و سر هر دو را نزد پسر عمر بن سعد به نام محمد گذاشتند. مختار پرسيد: اين سرها را مي شناسي؟ گفت: آري، سر پدر من و برادر من


است، پرسيد: چه عقيده اي درباره ي آنها داري؟ جواب داد: من از هر دو بيزارم، زيرا وقتي كه ابن زياد خواست پدرم را به كربلا بفرستد، من به او اصرار كردم از اين كار خودداري كن كه خسران دنيا و آخرت در آن است، برادرم او را تشجيع كرد تا به امارت برسد، و اينك به جزاي كرده ي خود رسيدند.

مختار پرسيد: بر صدق گفتار خود شاهد داري؟ گفت: آري مادرم در اين جريان حضور داشت. زن عمر بن سعد، خواهر مختار بود و براي وساطت همان روز به خانه ي مختار رفته بود، مختار نگذاشته بود به خانه ي شوهرش برگردد و با او برآشفت كه شوهرت پسر دختر پيغمبر را كشته، و تو باز با او زندگي مي كني! مگر مي ترسيدي بي شوهر بماني؟!

خواهر مختار سوگند خورد كه مكرر مي خواستم در بستر خواب او را بكشم ولي تو در زندان ابن زياد بودي، ترسيدم آسيبي به تو برسانند، و ضمنا صدق اظهارات محمد بن عمر بن سعد را شهادت داد و مختار از سر خون او درگذشت.