بازگشت

شام و اسرا


خبر رسيدن قافله ي اسرا به شام رسيد، يزيد در مجلس خود نشسته بود كه زجر بن قيس داخل شد، يزيد پرسيد: ويلك ما ورائك و ما عندك؟ چه خبر داري؟ چه آورده اي؟ گفت:

أبشر يا أميرالمؤمنين بفتح الله و نصره، ورد علينا الحسين في ثمانية عشر من أهل بيته و ستين رجلا من شيعته فسرنا اليهم

گفت: بشارت باد تو را به فتح و فيروزي، حسين با 18 نفر از خاندانش و شصت نفر از يارانش به عراق آمدند.

ما به حكم ابن زياد بر سر آنها رفتيم و گفتيم: يا سر در بيعت خليفه گذاريد يا جنگ كنيد؛ او جنگ را ترجيح داد. از طلوع آفتاب روز دهم محرم تا عصر آن روز آنها را احاطه كرديم، و شمشيرهاي ما به فرق آنها جا گرفت تا همه را كشتيم، اجساد آنها را برهنه گذاشتيم و سرهاي آنها با اسرا حاضر است كه وارد شام گشته اند.

يزيد سر خود را به زير انداخت، پس از لحظه اي گفت: اگر من به جاي ابن زياد بودم از كشتن او مي گذشتم، خدا زشت گرداند روي پسر مرجانه را كه كار را بدين جا رسانيد.


عبدالرحمن بن حكم برادر مروان، از اعيان بني اميه در حضور يزيد بود، چون اين جريان را شنيد گفت:



لهام بجنب الطف أدني قرابة

من ابن زياد العبد ذي النسب الوغل



سمية أمسي نسلها عدد الحصي

و بنت رسول الله ليست بذي نسل



اين كشته شده در طف، قرابتش به ما بني اميه يا به تو اي يزيد نزديكتر است از پسر زياد. پسر غلام حرامزاده ي سميه نسل او بسيار مي شود، ولي از پسر دختر پيغمبر بايد كسي نباشد.

يزيد گفت: آري خدا لعنت كند پسر مرجانه را كه چنين امر مهمي را انجام داد. به خدا قسم اگر حسين مي بود، هر چه از من مي خواست به او مي دادم، و مانع كشته شدن او مي شدم و لو آن كه به هلاكت من تمام شود.

در روايتي يزيد به عبدالرحمن گفت: چنين موقع از اين مقوله سخن مگو، و دستور داد شهر شام را زينت دادند و آئين بستند، كوچه ها و محلات و بازارها و سر گذرها را تا دروازه ي ساعات و بيرون شهر آراستند، زن و مرد و كودك و بزرگ براي تماشا بيرون رفتند، همه لباس فاخر پوشيده مسرور و شادمان در انتظار قافله ي اسرا و سرهاي بريده بودند، اين كار براي اهل شام هم سابقه نداشت.

اين كار چه ساعتي به طول انجاميد تا اجازه ي ورود داردند، مخدرات اهل عصمت را بر شتران برهنه سوار كرده بودند، و حضرت سجاد را با غل و زنجير بر شتر برهنه بسته بودند، و شتر او در پيش و زنان از عقب، و سر امام حسين «عليه السلام» را با ساير سرها بر سر نيزه پيشاپيش مي بردند. ام كلثوم فرمود: اي شمر! بگو سرها را از ميان اسرا بيرون برند. [1] .


سهل ساعدي از اصحاب رسول خدا «صلي الله عليه و آله و سلم» بود، او براي بازرگاني به شام رفته بود گفت: روزي ديدم شهر قيافه ي ديگري به خود گرفته، گفتم: چه خبر است؟ گفتند: چنين واقعه اي رخ داده و امروز اسراي حسين «عليه السلام» را مي آورند. [2] .


پاورقي

[1] رياض الشهاده حاجي محمد حسن قزويني ص 305.

[2] دمعة الساکبه ص 372؛ تذکره‏ي ابن‏جوزي ص 150؛ فصول المهمه ص 177؛ بحارالانوار مجلسي ص 239 ج 10 چاپ تبريز.