بازگشت

بعلبك


قافله ي اسرا از عسقلان به طرف بعلبك پيش مي رفتند، چون شمر بنا بر معهود قبل از ورود مردم را آگاه ساخته بود، پير و جوان با ساز و نقاره و طبل زنان و شادي كنان به استقبال بيرون آمدند، پرچمها بلند كرده و در سايه ي آن مي رقصيدند و به تماشاي اسيران خاندان رسالت مشغول شدند تا شش فرسخ استقبال كردند.

حضرت ام كلثوم «عليهاالسلام» چون جمعيت و شادي ايشان را بدين ميزان ديد، دلش به درد آمد فرمود:

أباد الله كثرتكم و سلط عليكم من يقتلكم.

خداوند جمعيت شما را به تفرقه اندازد و كسي را بر شما مسلط كند كه همه ي شما را به قتل برساند.

حضرت سيدالساجدين «عليه السلام» با دلي بريان و چشمي گريان اين اشعار را انشاد فرمود:




و هو الزمان فلا تفني عجائبه

من الكرام و ما تهدي مصائبه



فليت شعري الي كم ذا تجاذبنا

فنونه و ترانا لم نجاذبه



يسري بنا فوق أقتاب بلا وطاء

و سابق العيس يحمي عنه غاربه



كأننا من أساري الروم بينهم

كأن ما قاله المختار كاذبه



كفرتم برسول الله ويحكم

فكنتم مثل من ضلت مذاهبه



ترجمه:

اين دنياي غدار كارهاي غريب و عجيب او تمام شدني نيست، مصيبتهائي كه بر نياكان وارد مي سازد منقضي نخواهد شد، نمي دانم تا به كي با ما به انواع خدعه و مكر اذيت مي رساند، ما هم به اقسام مختلف متحمل مي شويم و شكيبائي داريم. ما را بر روي جهاز شتران برهنه سوار كرده مانند اسير روم و زنگبار مي برند، گويا آنچه پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» به همه خبر داده بود همه را فراموش كرده اند. اي امت پيغمبر! كافر شديد و مانند كساني شديد كه راه حق را از دست داده، در راه هاي باطل قدم مي زنند.

در اين موقع نيزه داري كه سر مبارك حضرت سيدالشهداء «عليه السلام» بر آن نصب بود به پاي دير نصراني كه در بعلبك بود نصب كردند، شنيدند كه هاتفي مي گويد:



والله ما جئتكم حتي بصرت به

بالطف منعفر الخدين منحورا



به خدا قسم نيامدم اينجا مگر ديدم حسين را سر از تن جدا كرده بودند، و تن او را در خاك و خون انداخته بودند.



و حوله فتية تدمي نحورهم

مثل المصابيح يغشون الدجي نورا



كان الحسين سراجا يستضاء به

الله يعلم اني لم أقل زورا




در اطراف آن بدن نازنين جوانان چند ديدم كه سر از بدنشان جدا كرده بودند. حسين چراغي بود كه از روشنائي او، مردم هدايت مي شدند و خدا مي داند آنچه مي گويم دروغ نگفته ام.

ام كلثوم پرسيد: اين هاتف كيست؟ خدا تو را رحمت كند.

شب شد راهبي كه در آن دير بود، سر از غرفه بيرون كرد، به آن سر نگريست ديد نور از بالاي آن سر تا آسمان تتق مي كشد، سر بلند كرد ديد درهاي آسمان باز شده فرشتگان مي آيند، و دسته دسته بر او سلام مي كنند! راهب تا صبح نگران اين منظره بود، صبح پرسيد: اين سر از كيست و حسب و نسبش چيست؟

گفتند: مادرش فاطمه دختر پيغمبر، و پدرش علي مرتضي مي باشد، راهب بر خود لرزيد گفت: وا عجباه من أمة قتلت ابن بنت نبيها و ابن وصيه. آن گاه به شمر گفت: ساعتي اين سر را به من بده، گفت: بايد اين سر را نزد يزيد ببرم، او وعده كرده ده هزار درهم جايزه بدهد، راهب گفت: من اين مبلغ را مي دهم و يك ساعت به من بده. راهب سر را گرفت، و به مشك و گلاب شست، و صورت خود را بر روي او گذاشت و گريه ي بسياري كرد گفت: يا اباعبدالله! بسيار بر من ناگوار است كه در ركاب تو كشته نشده باشم و تو را بدين حال ببينم، ميل دارم فرداي قيامت نزد جدت گواهي دهي كه به دست شما مسلمان شده ام، آن گاه شهادتين بر زبان جاري كرد.

در اين موقع وقت تمام شده بود، سر را به سردار سپاه داد و گفت: شما را به خدا قسم با او بدرفتاري نكنيد، و خود را دير فرود آمد و در بيابانها به عبادت پرداخت تا از جهان برفت.

اما شمر چون نزديك شام رسيد، كيسه ي زر را از ناظر خود گرفت و گشود، و چون باز نمود تمام زرها سفال شده بود، و در يك روي آن نقش بسته بود، «و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون»، و در روي ديگر آن نوشته شده بود، «لا تحسبن الله


غافلا عما يعمل الظالمون»