بازگشت

زبان حال راهب






بدادم سر گرفتم در عوض جان

چه جان جان جهان بهتر چه از آن



اگر زر دادم اما سر گرفتم

به عالم زندگي از سر گرفتم



همين دولت بس اندر نشأتينم

كه من سوداگر رأس حسينم



سراسر كلبه ام گرديده پر نور

فكنده در سر سودائي ام شور



مسيحا را نمودم شاد و خرم

ز غم آزاد كردم جان مريم



عبادتهاي چندين ساله آخر

ثمر بخشيد و شد امروز ظاهر



(وفائي)

پير راهب خود را تطهير كرده و معطر نمود و داخل اطاق شده قفل صندوق را شكست، سر حسين «عليه السلام» را بيرون آورده با كافور و مشك و زعفران شست، و در كمال احترام او را به طرف قبله اي كه عبادت مي كرد، گذارده، و با كمال ادب در مقابل او ايستاد، عرض كرد: اي سر سروران عالم! و اي مهتر بهترين اولاد آدم! همين قدر مي دانم تو از آن جماعتي كه خداوند در تورات و انجيل وصف كرده، ولي به حق خداوندي كه تو را اين قدر و منزلت داده كه محرمان انجمن قدس ربوبي به زيارت تو مي آيند، با من تكلم كن و به زبان خود بگو من كيستم.

سر مقدس سيدالشهداء «عليه السلام» به سخن آمد فرمود:

أنا المظلوم و أنا المغموم و أنا المهموم، أنا المقتول بسيف الجفا، أنا المذبوح من القفا.

پير راهب گفت: جانم به فدايت، از اين روشن تر بيان كن، اي سر! حسب و نسب خود را بگو؟! سر بريده با كمال فصاحت بلند فرمود:

أنا ابن محمد المصطفي، أنا ابن علي المرتضي، أنا ابن فاطمة الزهرا، أنا


الحسين الشهيد المظلوم بكربلا.

پدر روحاني سالخورده ي كليسا فرياد و فغان بلند كرد و سر را برداشت و بوسيد و به صورت خود گذاشت و عرض كرد: صورت از صورت تو بر ندارم تا بفرمائي كه: فرداي قيامت شفيع تو خواهم بود.

از سر صدائي شنيد كه فرمود: به دين اسلام در آي تا تو را شفاعت كنم!! راهب گفت: أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله.

پير روحاني شاگردان مكتب كليسا را جمع كرد و داستان و ماجراي خود را از سر شب تا صبح به ميان نهاد و گفت: سعادت در اين خانواده است، آن هفتاد نفر همه به اسلام گرويدند، و در مصيبت وارده بر حسين گريستند، و با لباس عزا خدمت امام زين العابدين «عليه السلام» رفتند، ناقوسها را شكستند، زنارها را پياده كردند و به دست آن حضرت همه مسلمان شدند و اجازه خواستند كه آن قوم قتال را بكشند و با آنها جنگ كنند. حضرت سجاد «عليه السلام» اجازه نداد، فرمود: خداوند جبار منتقم است و انتقام از آنها خواهد كشيد.