بازگشت

حلب


در نزديكي حلب كوهي است، و در دامنه ي كوه قريه اي بود كه جمعيت آن يهودي بودند، و در (قلعه) حصاري محكم زندگي مي كردند و شغل آنها حريربافي بود، و مصنوع آنها و لباس آنها در حجاز و عراق و شام به لطافت شهرت داشت. در دامن كوه كوتوالي بود كه نامش عزيز بن هارون و رئيس يهود بود، قافله را در دامن كوه كه آب و علف فراوان داشت، فرود آوردند. چون شب در آمد، كنيزكي كه نامش شيرين بود نزديك اسرا آمد و يكي از خانم هاي اسير را شناخت كه در سابق خدمتگذار او بود. برخي نوشته اند: شهربانو ولي اشتباه است، و شايد رباب بوده باشد.

كنيز كه چشمش بر خانم افتاد و لباسهاي مندرس و كهنه ي او را ديد شروع به گريستن كرده، سبب گريه ي او را پرسيدند، گفت: فراموش نمي كنم روزي كه حضرت امام حسين «عليه السلام» در صورت شيرين نگريست و به طور مطايبه به شهربانو فرمود: شيرين عجب روي افروخته اي دارد، شهربانو به گمان آن كه امام در شيرين ميلي كرده عرض كرد: يابن رسول الله! من او را به تو بخشيدم، امام فرمود: من در راه خدا او را آزاد كردم. شهربانو خلعت بسيار نفيسي به كنيزك پوشانيد و او را مرخص كرد. امام حسين «عليه السلام» فرمودند: تو كنيزان بسيار آزاد كردي و هيچ يك را خلعت ندادي، عرض كرد: آنها آزاد كرده ي من بودند، و اين آزاد كرده ي شما است، بايد فرقي بين آزاد


كرده ي من و آزاد كرده ي شما باشد. امام «عليه السلام» شهربانو را دعا فرمود و شيرين هم در خدمت شهربانو بود تا هنگام رحلت. و آن شب كه به لباس هاي كهنه خانم هاي اسير را ديده، پريشان خاطر شد، اجازه گرفت داخل ده شد تا آنچه اندوخته بود لباس خوب تهيه كند براي خانمها بياورد. چون به حصار رسيد، در بسته بود، دق الباب كرد، عزيز رئيس قبيله پرسيد: آيا شيرين هستي؟ گفت: آري، پرسيد: نام مرا از كجا دانستي؟ عزيز گفت: من در خواب موسي و هارون را ديدم، سر و پاي برهنه با ديده هاي گريان مصيبت زده بودند، سلام كردم پرسيدم: شما را چه شده چنين پريشان هستيد؟ گفتند: حسين پسر دختر پيغمبر را كشته اند و سر او را با اهل بيتش به شام مي برند، و امشب در دامن كوه منزل كرده اند.

عزيز گفت: پرسيدم از موسي مگر شما به حضرت محمد «صلي الله عليه و آله و سلم» و پيغمبري اش عقيده داريد؟ گفت: آري، او پيغمبر به حق است و خداوند از همه ي ماها درباره ي او ميثاق و پيمان گرفته، و ما همه به او ايمان داريم، و هر كس از او اعراض كند، ما از او بيزاريم. من گفتم: نشاني به من بنما كه يقين كنم، فرمود: اكنون برو پشت در قلعه، كنيزكي به نام شيرين وارد مي شود، او آزاد كرده ي حسين «عليه السلام» است، از او پذيرائي كن و به اتفاق او نزد سر مقدس حسين «عليه السلام» برو و سلام ما را به او برسان و اسلام اختيار كن، اين بگفت و از نظر ما غايب شد، آمدم پشت در كه تو در زدي.

شيرين لباس و خوارك و عطريات برداشت و عزيز هم هزار درهم به موكلان داد كه مانع پذيرائي شيرين نشوند تا خدمتي به اهل بيت نمايند. عزيز، خود دو هزار دينار خدمت سيد الساجدين «عليه السلام» برد و به دست آن حضرت به شرف اسلام مشرف گرديد، و از آنجا به پيشگاه سر مقدس حضرت سيدالشهداء «عليه السلام» آمد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله، گواهي مي دهم كه جد تو رسول خدا و خاتم پيغمبران بود، و حضرت موسي و هارون به شما سلام رسانيده اند.


سر مقدس حضرت حسين «عليه السلام» با كمال صراحت لهجه آواز داد كه: سلام خدا بر ايشان باد. عزيز عرض كرد: اي آقاي بزرگ شهيد! مي خواهم مرا شفاعت كني، و نزد جدت رسول خدا از من راضي باشي. پاسخ شنيد كه: چون مسلمان شدي خدا و رسول از تو خشنود شدند، و چون در حق اهل بيت من نيكي كردي، جد و پدر و مادرم از تو راضي گرديدند، و چون سلام آن دو پيغمبر را به ما رسانيدي من از تو خشنود شدم. آن گاه حضرت سيدالساجدين «عليه السلام» عقد شيرين را به عزيز بست و تمام اهل قلعه مسلمان شدند.