بازگشت

يمليك به شهر افسوس مي آيد


ناظر خرج بر حسب عادت از آن پولها كه داشتند گرفته و به شهر افسوس سرازير شد، پولي كه يمليك با خود برداشت ارزش 62 درهم داشت، و اكنون كه به شهر مي رسد، سكه ها عوض شده، يعني از تاريخ سكه ي اولي تا اين سكه ي رايح امروز 376 سال مي گذشت، زيرا دقيانوس از تاريخ 249 م الي 251 م و تئودوس پسر ارقاديوس از تاريخ 408 الي 450 ميلادي سلطنت كرده اند.


يمليك هنگام سپيده دم كه هوا هنوز گرگ و ميش بود، از غار بيرون آمد، و هنگامي كه خارج مي شد به آن سنگهائي كه در جلو دهانه ي غار انباشته شده بود نگاه مي كرد مي ديد وضع غير از وقت آمدن به غار است اما چيزي نمي فهميد. از كوه پائين آمد و به طرف شهر از راه غير معمولي رفت مبادا به دست دشمن افتد، نزديك دروازه ي شهر رسيد ديد نشان صليبي در بالاي دروازه ي شهر است، تعجب كرده مبهوت ماند، به هر طرف نگاه مي كرد متحير مي شد، قدم را تندتر برمي داشت، و هر كجا علامت صليب مي ديد؛ به ساختمان هاي شهر نگاه كرد ديد بناهاي گوناگون با شكوهي برپاست كه ديشب نديده بود، با خود مي گفت آيا من اشتباه مي كنم؟ ديشب نشان خاج را در خانه ها پنهان مي كردند، امروز صبح آشكارا بالاي دروازه ها و عمارات گذاشته اند؛ بيمناك شد، دستمالي بر سر خود بست كه او را نشناسند. وارد شهر و بازار شد، شنيد مردم در كلمات خود به مسيح قسم مي خورند، بر شگفتي او افزود، يعني چه؟ من خواب هستم يا بيدار؟! آيا فكر من آشفته شده؟ اين چه معمائي است؟ ديشب كسي جرئت نمي كرد نام مسيح را ببرد، امروز صبح به او قسم مي خورند؟! با خود گفت: شايد اين شهر افسوس نباشد، من اشتباه آمده ام، لهجه شان تغيير كرده، اما شهر ديگري نزديك غار ما نيست.

در اين بين به جواني رسيد پرسيد: نام اين شهر چيست؟ گفت: افسوس است، يمليك باز به فكر فرورفت، گفت: شايد من عقلم را گم كرده ام، در هر حال زودتر بايد از اين شهر خارج شوم مبادا به دست عمال دقيانوس افتم.

به حالت درويشي نزد نان فروشي رفت، پول خود را از كيسه در آورده به نانوا داد كه نان بگيرد، خباز سكه را ديد خيلي تعجب كرد!!

در تفسير تعبير به ورق شده، معلوم نيست روي پارچه ي پوست بوده يا فلز، «فابعثوا أحدكم بورقكم هذه».


نانوا همسايگان را صدا كرد، اين سكه را به آنها نشان داد، دست به دست مي رفت، همه ببينند، جمعيتي انبوه مشغول ديدن سكه شد، يمليك متوحش گرديد، گفتند: از كجا آورده اي؟ خيال مي كرد او را شناخته اند و اكنون دستگير مي شود، به نزد دقيانوس مي برند. آن مردم به صورت اين جوان درويش مسلك، نگاه مي كردند؛ يمليك از بيم گفت: آن پول مال خودتان، نان هم نمي خواهم، مرا رها كنيد بروم. اين حرف مردم را مظنون كرد، گفتند: تو گنج يافته اي،او بيشتر ساكت بوده، سكوت او مردم را بيشتر به اصرار انداخت. آخر الامر او را به نام گنج يافته كشان كشان مي بردند، او گاهي مي خنديد گاهي تعجب مي كرد، و مي ترسيد و به اطراف نگاه مي كرد شايد پدر و مادر يا اقوام و عشيره، يا دوستان و آشنايان خود را ببيند؛ هيچ كس به نظر او آشنا نمي آمد، بر شگفتي او مي افزود، ديشب همه را مي شناخت، امروز صبح هيچ كس را آشنا نمي بيند.

اين صدا در تمام شهر طنين انداز شد، خبر به گوش ماريس اسقف شهر رسيد، او گوست انتيپات حكمران شهر آن روز مهمان ماريس بود، و در مشورت بودند كه آتش فتنه ي اختلاف خدا پرستي و بت پرستي و انكار قيامت را خاموش كنند.

ناگهان گفتند: جواني پيدا شده گنج يافته، اسقف گفت: شايد گنج زندگاني جاويد بر كليه ي عالم ظاهر شود، او را بياوريد.

يمليك را به خانه ي اسقف بردند، اما آن تازه بيدار گمان كرد به نزد دقيانوس ظالم مي برند؛ مانند بيد بر خود مي لرزيد. چون وارد شد، حاكم شهر گفت: گنجي كه يافتي كجاست؟ يمليك گفت: من گنج نيافته ام، و اين جمعيت بيخود مي گويند: و اين پول مال خانواده ي من است.

حاكم گفت: تو از كجا هستي؟ پاسخ داد: من از شهر افسوس هستم، پرسيد: چه كساني تو را مي شناسند، او اسم پدر و مادر خود را برد. چون شنوندگان هيچ كس آنها


را نمي شناخت گفتند: تو دروغ مي گوئي! يمليك گفت: من دروغ نمي گويم، سر به زير انداخت، گفتند: شايد بيهوش شده، ديوانه است. حاكم گفت: تو ديوانه اي يا هوشياري؟ اين سكه مال والدين تو است! از تاريخ آن 370 سال مي گذرد، يعني كمي قبل از زمان دقيانوس، با پول امروز نمي توان اشتباه كرد، آيا پدر و مادر تو آن قدر سالخورده و پير هستند، يا تو مي خواهي پيرمردان را فريب دهي؟ يمليك بر پاي آنها افتاد گفت: من يك سؤال از شما دارم خواهش دارم جواب مرا بدهيد، تا من نيز بتوانم آنچه در دل دارم بگويم؟ گفتند: بپرس.

يمليك با كمال پريشاني پرسيد: آيا دقيانوس پادشاه كه در اين شهر بود كجاست؟

اسقف به حاكم نگاه كرد گفت: اي جوان! نامي از دقيانوس نيست، مگر پادشاهي كه چند قرن قبل بوده و مرده است.

يمليك گفت: اي آقايان من گويا خواب مي بينم، از كجا باور خواهيد كرد، بيائيد با هم به كوه انكليوس برويم، رفقاي مرا در غار مشاهده كنيد و حقيقت را از آنها بپرسيد.

گفتند: موضوع چيست؟ گفت: چند روز قبل، از فشار دقيانوس ما به غار پناه برديم، و ديشب دقيانوس را ديدم وارد شهر افسوس شد.

اسقف نگاهي به حاكم كرد گفت: حتما رازي از طرف پروردگار است كه بر ما آشكار خواهد شد. جوان از پيش اسقف و اوگوست با جماعتي از پي آن به طرف غار رفتند.

«و كذلك أعثرنا عليهم ليعلموا أن وعد الله حق و أن الساعة لا ريب فيها اذ يتنازعون بينهم أمرهم».

خداوند مي خواهد راز قيامت و زنده كردن مردگان و حشر و نشر و بزرخ و معاد را در همين عالم طبيعت به مردم دنيا نشان داده تا يقين كنند آن ساعتي كه همه زنده مي شوند، بدون هيچ شك و ريبي خواهد آمد، و


اختلاف در ميان نخواهد ماند.

يمليك با همراهان نزديك غار رسيدند، او قبل از ديگران وارد غار شد، پشت سر او ماريس اسقف شهر افسوس، وارد غار شدند. چون به اطراف غار نگريست، صندوقچه اي در گوشه ي راست دهانه ي غار مشاهده كرد، جعبه مسي بود كه با مهر و سيم بسته بودند، جعبه را برداشت بيرون آمد و جمعيت را اطراف خود خواند، و در حضور انتوپاتيس حاكم شهر وپيش چشم آن جمعيت مهرها را كند، و درب آن جعبه را باز كرد كه لوح بود، آن را بيرون آورد، روي آن را خواند چنين نوشته بود:

از جلو پادشاه دقيانوس، ماكسيملين، يمليك، مارتل، ديونوس، يوانيس، سراپيتون، اسكتوستاديان، انتونين، معترفين نام مسيح فرار كردند، به فرمان پادشاه دهانه ي اين غار بسته شد و شهادت ايشان بر الواح زيرين نگاشته شده است.

يك مرتبه، پس از قرائت لوح، همه شكر خداي را نمودند كه رازي بر آنها آشكار شده. پس از آن وارد غار شدند، در وسط ديدند آن جوانان نشسته و صورتشان مجلل و مفرح هم چون گل سرخ، حاكم و اسقف به آنها سلام كردند، تمام جمعيت شكر خدا كردند كه موفق به ديدار اين واقعه شدند و شهادت مي دهند كه جوانان اصحاب كهف را ديدند و حكايت آنان را مظالم دقيانوس و علت پناه بردن به غار و خوابيدن شنيدند.

فوري حاكم و اسقف به پادشاه تئودوس كه در شهر كنستانتياپوليس قسطنطنيه استانبول كنوني بود، خبر دادند كه به عجله حركت نمايد و خواهش كردند پادشاه زودتر تشريف بياورد، و امر شگفتي كه خداوند متعال خواسته در دوره ي سلطنت او نمودار گردد، خود مشاهده كند؛ اين همان نويد رستاخيز قيامت است.

چون خبر به پادشاه رسيد، از نگراني بيرون آمد و دستهاي خود را به طرف آسمان بلند كرد گفت: اي مسيح پادشاه آسمان تو را ستايش مي كنم، كه از خورشيد حقيقت


خود پرتوي بر من ظاهر ساختي، و چراغ ايمان مرا خاموش نكردي، و در ثمين ايمانم را از تاج مجلل قسطنطين سلطان مؤمن بر خاك مذلت نيفكندي.

پادشاه با اسقفان از استانبول به افسوس حركت كردند، و اهالي شهر استقبال شاياني كردند. خبر آمدن تئودوس به گوش اصحاب كهف رسيد، خيلي خوشحال شدند.

شاه با همراهان وارد غار شدند، آنها را يك يك در آغوش گرفته بوسيد و گريه كرد، با آنها به زمين نشست، نگاه به صورت آنها مي كرد و خدا را شكر مي نمود، مي گفت: ديدن شما براي من مانند آن است كه خود مسيح را ببينم، همان طور كه اليعاداد [1] مرده را از قبر صدا زد بيرون آمد، گوئي من اكنون آن صداي جانبخش را مي شنوم كه روز ميعاد پر جلال و شكوه مسيحيان مردگان را از قبرها بيرون خواهد آورد.

آن گاه ماكسيملين بزرگ اصحاب كهف گفت: اي پادشاه! در عقيده ي خود همچنان باقي بمان، و دعاي ما به خداوند آن است كه تو را از آسيب دشمن محفوظ بدارد، يقين كن كه براي خاطر شما است، پروردگار ما را قبل از روز بزرگ حشر بيدار كرد، ولي ما مانند بچه اي هستيم كه در شكم مادر بي حس مي باشد، و نه از فخر و احترام و نه از بدنامي و خواري، و نه از بلندي و پستي خبر دارد، در صورتي كه زنده است، ولي از زندگان و مردگان بي اطلاع است. ما راحت و بي حركت بوديم، و مانند اشخاص خواب فهم و اراده نداشتيم.

اين حرفها كه تمام شد، همه دوباره سر خود بر زمين نهادند و به خواب رفتند و روح خود را دوباره به خداوند تسليم كردند.


پادشاه و همراهان بر سر ايشان گريه كردند و جبه ي خود را به جنازه ي آنها گسترد، امر كرد هشت صندوق طلا براي آنها بسازند. ولي همان شب پادشاه خواب ديد اصحاب كهف مي گويند: جسم ما را از خاك ساخته بودند نه از زر و سيم، و ما را همچنان برحال خود بگذار كه خداوند ما را از همان خاك زنده خواهد كرد.

فردا، شاه دستور داد، فقط تخته هاي زراندود، زير آنها بگذارند، و به حال خود واگذاشتند، و تاكنون نيز باقي مي باشند.

پادشاه با اسقفها و مردم به شهر برگشته جشن فراوان گرفتند، و بر طبيعيين و منكرين معاد و قيامت و حشر و نشر فائق آمدند و صدقات هنگفتي به فقرا بخشيدند و به استانبول برگشتند.

«قال الذين غلبوا علي أمرهم لنتخذن عليهم مسجدا».

ابن عباس مي گويد: پس از پرسشهائي كه شد، خفتگان دوباره مردند، آن گاه اختلاف شد كه در آن غار گورستاني بسازند يا مسجد كنند.

در تفسير منهج الصادقين [2] مي نويسد: از حضرت علي بن ابي طالب «عليه السلام» سؤال كردند، فرمود: عدد اصحاب كهف هشت نفر بودند، و آنها اصحاب دست راست پادشاه آن عصر بودند، و اسم سگ آنها قطمير بود.

چون اين سوره نازل شد، پيغمبر خواست اصحاب كهف را ببيند، جبرئيل گفت: تا قيامت نخواهي ديد ولي اصحاب خود را بفرست تا مزار آنها را ديدن و سلام كنند؛ به هر كس جواب سلام دادند، آن وصي و خليفه و جانشين تو مي باشد.

پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» فرمود: اميرالمؤمنين «عليه السلام» ابوذر، ابوبكر، عمر، عثمان به اتفاق رفتند به غار و يك يك سلام كردند. چون علي «عليه السلام» سلام كرد،


جواب شنيد و فقط به او جواب سلام دادند.

اين بود نمونه اي از تعليمات علي «عليه السلام» در تفسير قصص و آيات قرآن از تفاسير اسلام و ستعاله ستسنامه ترجمه يوسف بنيان نقل شده. [3] .


پاورقي

[1] لغاتي که در اين داستان است سانسکريت و غير معمول است، معاني آن بر ما مجهول است.

[2] تفسير منهج الصادقين، ص 210، ج 3.

[3] اين لغت نامه کتابي به زبان سانسکريت بوده، و يک نفر ارمني ترجمه کرده است و يکي از دوستان ما که به ژاپن رفته براي من آورد.