بازگشت

بازگشت دقيانوس و احضار اصحاب كهف


يك روز يمليك به شهر رفت و خبر آورد كه دقيانوس به شهر افسوس برگشته، و فرمان داده همه ي مسيحيان بايد حاضر شوند و ماكسيملين و رفقايش بايد قرباني كنند. همه را حاضر ساختند جز آن هشت نفر را كه هر چه بيشتر جستند، كمتر يافتند. يمليك با اضطراب تمام آذوقه مختصري خريده به طرف غار شتابان مي رفت. آنها چون آگاه شدند صورت بر خاك ماليده از خداوند متعال مسئلت كردند كه آنها را حفظ فرمايد.

«أم حسبت أن أصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا اذ أوي الفتية الي الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمة وهيي لنا من أمرنا رشدا». (سوره ي كهف آيه ي 9 و 10).

چون سر بر خاك نهادند، پروردگار ارحم الراحمين آنها را به خواب ابدي برد و نشانه اي از آيات شگفت خود را ظاهر ساخت.

آنها در حال دعا به خواب رفتند، و پول و آذوقه ي ايشان همچنان بر روي زمين بماند و جانشان بي زحمت از تن به در رفت.

غار گشاده دهن و برابر بنات النعش و قطب شمال بود، و گرماي آفتاب بدانها اذيت نمي كرد، و عفونت غار را بيرون مي كشد و بادهاي خنك به سوي آنها مي وزيد.

«و تري الشمس اذ طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم في فجوة منه ذلك من آيات الله من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا». (سوره ي كهف آيه ي 17)

در تفسير از ابن عباس نقل كرده اند كه گفت: در هر ششماه اصحاب كهف از جايي به جايي مي گرديدند تا خاك بدنشان را نخورد.

سگي در راه به آنها ملحق شد، كه آن سگ در آستانه ي غار سر در روي دستها نهاده


و آن هم به خواب مرگ رفته است، و هيچ كس نيروي ديدن اين منظره را نداشته و ندارد، چنانچه هر كس ديده به نحوي بيان كرده است، و ابن عباس گويد: من از آن عده ي قليلي هستم كه خداوند فرمود: «و ما يعلمهم الا قليل» و كسي را ياراي ديدن آنها نيست.

«و تحسبهم أيقاظا و هم رقود و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا». (سوره ي كهف آيه ي 18)

دقيانوس چون از يافتن درباريان موحد خود مأيوس شد و هر كجا رفتند بي خبر برگشتند، گفت: من درباره ي آن جوانان نجيب و اولاد رجال خيلي افسوس مي خورم، معلوم است كه آنها از اينجا كوچ كردند و پنداشتند كه ما از ايشان رنجيده خاطريم، ولي آنها جاهل بوده، و از اول فكري كور داشتند و ندانستند كه دولت ما درباره ي آنهائي كه پشيمان شده و دوباره به سوي خداوند برمي گردند، مهربان مي باشد. اين بيان كه اعلاميه ي امان بود براي آنها، بر دشمنان اصحاب كهف سنگين آمد و شروع به سعايت كردند، و اين رسم هميشه بود كه اطرافيان خبيث النفس بدخواه سلاطين خوش قلب و مردان بزرگ را تحريك كرده، تا دسته اي كه مخل مقام و آسايش و مانع استفاده هاي نامشروع هستند از بين بردارند.

گروهي از همان دشمنان يهود و بت پرست، به شاه گفتند كه: متأسف نشويد، هر كجا هستند ياغي هستند، و چنانچه اطلاع داريم از روزي كه به آنها امان و فرصت داده ايد، همان نيت پست خود را انجام مي دهند (مقصود نماز و عبادات است) و سيم و زرشان را در خيابانها بر فقرا تقسيم مي كنند، اگر شهريار ميل دارند آن ابلهان حاضر شوند، امر فرمائيد پدر و مادر آنها را دستگير كرده شكنجه نمايند، و ايشان را بر ضد اولادشان برانگيزند.


دقيانوس با اين پيشنهاد آتش غضبش برافروخت، و امر به احضار خاندان آنها كرد. چون حاضر شدند پرسيد: ياغياني كه به مملكت ما خيانت كردند كجا هستند؟ پدر و مادر آنها گفتند: ما از پيشگاه خداوند تمني مي كنيم ما را به جاي ايشان معدوم نفرمائيد، آنها تمام پول ما را گرفتند و تقسيم كردند، و الان در غار كوه انكليوس كه كمي از شهر دور است مي باشند، اما از زنده بودن و مردنشان اطلاع نداريم.

پادشاه آنها را آزاد كرد و در انديشه فرورفت با آنها چگونه رفتار كند، پس از اندكي تأمل تصميم گرفت درب غار را با سنگ ببندد كه آنجا قبرستان آنها بشود.

چون فرمان بر مسدود كردن دهنه ي غار صادر كرد، يكي از درباريان كه در باطن مسيحي و موحد بود و مذهب خود را اظهار نكرده بود و از معتمدين پادشاه بود، با ديگري از هم كيشان خود مشورت كردند كه قبل از مسدود كردن دهنه ي غار بايد اعتراف ايشان را به آئين خود در حضور سلطان بر لوحي بنويسيم و در صندوقي بگذاريم و درش را مهر كنيم، و آن صندوق را مخفيانه در شكاف سنگها بگذاريم، شايد روزي قبل از ميلاد مسيح دهانه ي اين غار را باز كنند و جسم ايشان را ببينند و از شرح كتبي اقرارشان به دين مسيح احترام شايسته درباره ي آنان به جا آورند.

شرح حال آنها را بنابر عقيده ي سعيد بن جبير و بلخي و جبائي در پاره سنگي نوشتند، به نام داستان خفتگان. و به عقيده ي مفسرين شرح حال آنها را در لوحي از رصاص نوشته و در تابوتي مسين گذاردند، و در بنياد در غار جا دادند. اين جوانهاي مؤمن هشت نفر بودند، بعضي گفتند: سه نفر، چهارمي سگ آنها بود؛ برخي گفتند: پنج نفر، شمشي سگ آنها بود؛ جمعي گفتند: هفت نفر، هشتمي سگ آنها بود.

«سيقولون ثلاثة رابعهم كلبهم و يقولون خمسة سادسهم كلبهم رجما بالغيب و يقولون سبعة و ثامنهم كلبهم قل ربي أعلم بعدتهم ما يعلمهم الا قليل».

نجرانيها كه نزد پيغمبر آمدند و از خفتگان ياد كردند؛ يعقوبيان گفتند: آنها با سگ،


چهار تن بودند، گفته اند آنها با سگ شش تن بوده اند؛ مسلمين گفته اند آنها با سگ هشت تن بوده اند؛ و اما قرآن مي فرمايد عده ي آنها را جز خدا كسي نمي داند، مگر به اندكي از اولياء خود كه تعليم فرمود.