بازگشت

جنگ حسين راز بين عاشق و معشوق






گشت تيغ لا مثالش گرم سير

از پي اثبات حق و نفي غير



جبرئيل آمد كه اي سلطان عشق

يكه تاز عرصه ي ميدان عشق



دارم از حق بر تو اي فرخ امام

هم سلام و هم تحيت هم پيام



گويد اي جان حضرت جان آفرين

مر تو را بر جسم و بر جان آفرين



محكميها از تو ميثاق مراست

رو سپيدي از تو عشاق مراست






اين دوئي باشد ز تسويلات ظن

من توام اي من تو در وحدت تو من



چون خودي را در رهم كردي رها

تو مرا خون من تورايم خونبها



مصدري و ماسوا مشتق تر است

بندگي كردي خدائي حق تر است



هر چه بودت داده اي اندر رهم

در رهت من هر چه دارم مي دهم



كشتگانت را دهم من زندگي

دولتت را تا ابد پايندگي



شاه گفت: اي محرم اسرار ما

محرم اسرار ما از يار ما



گر چه تو محرم به صاحب خانه اي

ليك تا اندازه اي بيگانه اي



آنكه از پيشش سلام آورده اي

و آنكه از نزدش پيام آورده اي



بي حجاب اينك هم آغوش من است

بي تو رازش جمله در گوش من است



از ميان رفت آن مني و آن توئي

شد يكي مقصود و بيرون شد دوئي



گر تو هم بيرون روي اولي تر است

زآنكه غيرت آتش اين شهپر است



جبرئيلا رفتنت زينجا نكوست

پرده كم شو در ميان ما و دوست



رنجش طبع مرا مايل مشو

در ميان ما و او حايل مشو



از سر زين بر زمين آمد فراز

وز دل و جان برد جانان را نماز



با وضوئي از دل و جان شسته دست

چار تكبيري بزد بر هر چه هست



گشته پر گل ساجدي عمامه اش

غرقه اندر خون نمازي جامه اش



بر فقيه از آن ركوع و آن سجود

گفت: اسرار نزول و هم صعود



بر حكيم از آن قعود و آن قيام

حل نمود اشكال خرق و التيام



و آن سپاه ظالم و آن احزاب جور

چون شياطين مر نمازي را به دور



تير بر بالاي تير بي دريغ

نيزه بعد از نيزه تيغ از بعد تيغ



قصه كوته شمر ذوالجوشن رسيد

گفتگو را آتش خرمن رسيد



زآستين غيرت برون آورد دست

صفحه را شست و قلم را سر شكست






از شنيدن ديده بينايست و گوش

شد سخنگوي از زبان من خموش



(وفائي)