بازگشت

آفتاب عشق ميدان تاب شد






چون كه زينب در سرادق بازگشت

سوي ميدان شاه ميدان تاز گشت



ذوالجناح عشق آتش خوي شد

بي زبان اني انا الله گوي شد



بي زبان حاشا كه اندر كوي حق

بد زبان لن تراني گوي حق



گشت از او آتش گلستان بر خليل

خضر را در ره نوردي بد دليل



برق نعلش نار نخل طور بود

موسي آن را باز ديد و نور بود



زنده از هر تار مويش در شميم

صد هزاران عيسي محيي الرميم



آسمانها بسته ي موي دمش

بحر امكان گردي از خاك سمش



چون عنان او سبك در راه شد

خاك صحرا هم صفات الله شد



جاي هر گامي كه برمي داشت او

انبيا را بود جاي چشم و رو



چون به ميدان شهادت پا نهاد

پا برون از ملك او ادني نهاد



شد ركابش حلقه ي عرش برين

عرش يعني پاي آن عرش آفرين



اين سخن را هل به جا تكليف نيست

ذوالجناح عشق را تعريف نيست



ذوالجناحا نيز تك شو شب رسد

باز ترسم كز قفا زينب رسد



وصفها جز لفظ پيچا پيچ نيست

قصد عاشق جز شهادت هيچ نيست



الغرض شد سوي ميدان ره نورد

ذوالجناح و فارس او شاه فرد



آفتاب عشق ميدان تاب شد

عقل آنجا برف بود و آب شد



عقل تنهاني دم از هيهات زد

عشق را هم بهت برد و مات زد



لا مكان و آنجا كه فوق عرش بود

زير سم ذوالجناحش فرش بود






تا به خدمت بوسدش نعل سمند

قاب قوسين از حد خود شد بلند



لا مكان شد پست بر بالاي او

پست و بالا گشت تنگ از جاي او



پرده كشف الغطاء برچيده شد

و آنچه حيدر را يقين بد ديده شد



ذات مطلق بي حجاب اي مرد كار

گشت در ميدان توحيد آشكار



هين چه ميدان ساحت غيب الغيوب

نه سپهرش جزو خاك و خاك روب



آفتاب لايزالي برفروخت

پرده هاي لن تراني را بسوخت



بي حجاب اسرار ذات مكتنم

از حجاب افتاب بيرون نام و نم



آنكه در معراج وحي از وي رسيد

پيش پيش ذوالجناحش مي دويد



(صفي عليشاه)