بازگشت

مناجات






تا خبر دارم از او بي خبر از خويشتنم

با وجودش زمن آواز نيايد كه منم



پيرهن گو همه پرباش زپيكان بلا

كه وجودم همه او گشت و من اين پيرهنم



باش يك دم كه كنم پيرهن شوق قبا

اي كمان كش كه زني ناوك پيكان به تنم



عشق را روز بهار است كجا شد رضوان

تا برد لاله به دامن سوي خلد از چمنم



روز عهد است بكش اسپرم اي عقل به پيش

تا تصور نكند خصم كه پيمان شكنم



مي نيايد به كفن راست تن كشته ي عشق

خصم دون بيهده گو بازند وزد كفنم






هاتفم مي دهد از غيب ندا شمر كجاست

گو شتابي كه به ياد آمده عهد كهنم



سخت دلتنگ شدم همتي اي شهپر تير

بشكن اين دام بكش باز به سوي وطنم



دانه ي عشق ز بس داده مرا خون جگر

مي دمد آبله ي زخم كنون از بدنم



گوي مطلع چه عجب گر برم از فارس به فارس

تا به مدح تو شها نير شيرين سخنم