بازگشت

وداع آخر


در وداع آخر كه 84 زن و بچه اطراف او را گرفتند، آنها را امر به صبر داد و فرمود: قال «عليه السلام» استعدو للبلاء و اعلموا ان الله حاميكم و حافظكم و سينجيكم من شر الأعداء و يجعل عاقبة أمركم الي خير و يعذب عدوكم بأنواع العذاب و يعوضكم عن هذه البلية بأنواع النعم و الكرامة فلا تشكوا و لا تقولوا بألسنتكم ما ينقص من قدركم.

اي زن و فرزندم! مستعد و آماده ي بلا شويد، خدا خواسته و خداي بزرگ حامي و نگهبان شما است، من شما را به خدا مي سپارم. خداوند شما را از شرور دشمن مصون دارد، و به جاي اين مصائب موحش، انواع نعم بي پايان به شما ارزاني مي دارد، و مقام و مرتبه ي شما را در ديوان محاسبات خودش بالا برد. مبادا دامن صبر و شكيبائي از دست بدهيد. [1] .



باز دل را نوبت بيماري است

اي پرستاران زمان ياري است



جتسجوئي از گرفتاران كنيد

پرسشي از جان بيماران كنيد



عاشقي پيداست از زاري دل

نيست بيماري چو بيماري دل



پاي تا فرقش گرفتار تب است

سرگران از ذكر يارب يارب است



رنگش از صفراي سودا زرد شد

پاي تا سر مبتلاي درد شد



هر كه را اينجا دل بيمار هست

باخبر زان ناله هاي زار هست



مي دهد ياد از زماني آن امام

سرور دين مقتداي خاص و عام



خواهرش را بر سر زانو نشاند

پس گلاب از اشك بر رويش فشاند






گفت: اي خواهر چو برگشتي ز راه

هست بيماري مرا در خيمه گاه



جان به قربان تن بيمار او

دل فداي ناله هاي زار او



بسته ي بند غمش جسم نزار

بسته ي بند ولايش صد هزار



در دل شب گر زدل آهي كشد

ناله اي گر در سحرگاهي كشد



زان مؤسس اين مقرنش طاق راست

زان مروج انفس و آفاق راست



جان فشاني را فتاده محتضر

جان ستاني را ستاده منتظر



پرسشي كن حال بيمار مرا

جستجوئي كن گرفتار مرا



زآستين اشكش ز چشمان پاك كن

دور از آن رخساره گرد و خاك كن



با تفقد برگشا بند دلش

عقده اي گر هست در دل بگسلش



گر بود بيهوش باز آرش به هوش

در وحدت اندر آميزش به گوش



آن چه بر لوح ضميرت جلوه كرد

جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد



هر چه نقش صفحه ي خاطر مراست

و آنچه ثبت سينه ي عاطر مراست



جمله را بر سينه اش افشانده ام

از الف تا يا به گوشش خوانده ام



اين وديعت را پس از من حامل است

بعد من در راه وحدت كامل است



اتحاد ما ندارد حد و حصر

او حسين عهد و من سجاد عصر



من كي ام خورشيد و او كي آفتاب

در ميان بيماري او شد حجاب



واسطه اندر ميان ما توئي

بزم وحدت را نمي گنجد دوئي



عين هم هستيم ما بي كم و كاست

در حقيقت واسطه هم عين ماست



قطب بايد گردش افلاك را

محوري بايد سكون خاك را



چشم بر ميدان گمار اي هوشمند

چون من افتادم تو او را كن بلند



كن خبر آن محيي اموات را

ده قيام آن قائم بالذات را






پس وداع خواهر غمديده كرد

شد روان و خون روان از ديده كرد



ذوالجناح عشق اندر زير ران

در روش گامي به دل گامي به جان



لا تحرقي قلبي بدمعك حسرتا

مادام مني الروح في جسماني



سكينه اي عزيز جان من وي نور چشمانم

زاشك حسرتت آتش مزن بر قلب سوزانم



بود تا در بدن جانم مسوزان قلب سوزانم

مسوزان قلب سوزانم بود تا در بدن جانم



مكن از ديده خون جاري پس از من گريه ها داري

پريشان همچو موي خود مكن بابا پريشانم



بريزي اشك چون ژاله نمائي همچو ني ناله

به روي ني به گوش آيد تو را چون صوت قرآنم



كنار جسم من امشب چو آئي همره زينب

چه شمع از ديده اشك افشان تو اي شمع شبستانم



بسي از دل كشي افغان چو بيني خصم بي ايمان

زند چوب جفا گاهي به لب گاهي به دندانم



(شريفي خراساني)


پاورقي

[1] بلاغة الحسين ص 52.