بازگشت

در مناجات با خدا






نيست اي دوست به دل جز تو تمناي دگر

سر شوريده ندارد سر و سوداي دگر



بهر جولان به سر نيزه و زير سم اسب

سر ديگر به بدن خواهم و اعضاي دگر



جنت وصل تو جويم كه بهر تيغ و سنان

جلوه گر گشته مرا كوثر و طوباي دگر



به ولاي تو زبس شوق لقاي تو مراست

كربلاي دگري خواهم و اعداي دگر



نيست بر ديده به جز دست قبولم كز شمر

بشكند سينه ام از جور به يك پاي دگر



شب مهماني خولي به جز از كنج تنور

مي نخواهد سر ببريده ي من جاي دگر



موكنان مويه كنان نعش پسر را مي ديد

كاش مي بود مرا اكبر و ليلاي دگر



پابرهنه به سر خاك به راهت بروند

بهر اطفال بدي كاش كه صحراي دگر



كاش روزي كه رود خواهر زارم سوي شام

غير ويرانه برايش نبدي جاي دگر



«جوديا» بنده ي او شو كه تو را اوست شفيع

چشم اميد فروبند زمولاي دگر




الهي رضا برضاك، صبرا علي بلاك لا معبود سواك، أغثني يا غياث المستغيثين.