بازگشت

عنان گيري خواهر






خواهرش بر سينه و بر سر زنان

رفت تا گيرد برادر را عنان



سيل اشكش بست بر شه راه را

دود آهش كرد حيران شاه را



در قفاي شاه رفتي هر زمان

بانگ مهلا مهلااش بر آسمان



كاي سوار سرگران كم كن شتاب

جان من لختي سبكتر زن ركاب



تا ببوسم آن رخ دلجوي تو

تا ببوسم آن شكنج موي تو



شه سراپا گرم شوق و مست ناز

گوشه ي چشمي به آن سو كرد باز



ديد مشكين موئي از جنس زنان

بر فلك دستي و دستي بر عنان



زن مگو مردآفرين روزگار

زن مگو بنت الجلال أخت الوقار



زن مگو خاك درش نقش جبين

زن مگو دست خدا در آستين



باز دل بر عقل مي گيرد عنان

اهل دل را آتش اندر جان زنان



مي دراند پرده اهل راز را

مي زند با ما مخالف ساز را






پنجه اندر جامه جان مي برد

صبر و طاقت را گريبان مي درد



هر زمان هنگامه اي سرمي كند

گر كنم منعش فزون تر مي كند



اندر اين مطلب عنان از من گرفت

من ازو گوش او زبان از من گرفت



مي كند مستي به آواز بلند

كاينقدر در پرده مطلب تا به چند



سرخوش از صهباي آگاهي شدم

ديگر اينجا زينب اللهي شدم



مدعي گو كم كن اين افسانه را

پند بي حاصل مده ديوانه را



كار عاقل رازها بنهفتن است

كار ديوانه پريشان گفتن است



خشت بر دريا زدن بي حاصل است

مشت بر سندان نه كار عاقل است



ليكن اندر مشرب فرزانگان

همرهي صعب است با ديوانگان



همرهي به عقل صاحب شرع را

تا از او جوئيم اصل و فرع را



همتي بايد قدم در راه زن

صاحب آن خواه مرد و خواه زن



غيرتي بايد به مقصد ره نورد

خانه پرداز از جهان چه زن چه مرد



شرط راه آمد نمودن قطع راه

بر سر رهرو چه معجر چه كلاه



پس ز جان بر خواهر استقبال كرد

تا رخش بوسد الف را دال كرد



همچو جان خود را در آغوشش كشيد

اين سخن آهسته بر گوشش كشيد



كاي عنان گير من آيا زينبي

يا كه آه دردمندان در شبي



پيش پاي شوق زنجيري مكن

راه عشق است اين عنان گيري مكن



با تو هستم جان خواهر همسفر

تو بپا اين راه كوبي من به سر



خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهي مردانه باش



جان خواهر در غممم زاري مكن

با صدا بهرم عزاداري مكن



معجر از سر پرده از رخ وامكن

آفتاب و ماه را رسوا مكن






هست بر من ناگوار و ناپسند

از تو زينب گر صدا گردد بلند



هر چه باشد تو علي را دختري

ماده شيرا كي كم از شير نري



با زبان زينبي شاه آنچه گفت

با حسيني گوش زينب مي شنفت



با حسيني لب هر آنچه او گفت راز

شد به گوش زينبي بشنيد باز



گوش عشق آري زبان خواهد زعشق

فهم عشق آري بيان خواهد زعشق



با زبان ديگر اين آواز نيست

گوش ديگر محرم اين راز نيست



اي سخنگو لحظه اي خاموش باش

اين زمان از پاي تا سر گوش باش



تا ببينم از سر صدق و صواب

شاه را زينب چه مي گويد جواب



گفت زينب در جواب آن شاه را

كاي فروزان كرده مهر و ماه را



عشق ما از يك مشيمه زاده ايم

لب به يك پستان غم بنهادايم



تربيت بوده است بر يك دوشمان

پرورش در جيب يك آغوشمان



تا كنيم اين راه را مستانه طي

هر دو از يك جام خور دستيم مي



هر دو در انجام طاعت كامليم

هر يكي امر دگر را حامليم



تو شهادت جستي اي سبط رسول

من اسيري را به جان كردم قبول



خودنمائي كن كه طاقت طاق شد

جان تجلي تو را مشتاق شد



حالتي زين به براي سير نيست

خودنمائي كن در اينجا غير نيست



شرحي اي صدر جهان اين سينه را

عكس ديدار اي حسين آئينه را



قابل اسرار ديد آن سينه را

مستعد جلوه آن آئينه را



ملك هستي منهدم يك باره كرد

پرده پندار او را پاره كرد



معني اندر لوح صورت نقش بست

آنچه از جان خواست اندر دل نشست






از تجليهاي آن سرو سهي

خواست زينب تا كند قالب تهي



سايه سان بر پان آن پاك اوفتاد

صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد



از ركاب اي شهسوار حق پرست

پاي خالي كن كه زينب شد ز دست



شد پياده بر زمين زانو نهاد

بر سر زانو سر بانو نهاد



پس در آغوشش نشانيد و نشست

دست بر دل زد دل آوردش به دست



ديگر اينجا گفتگو را راه نيست

پرده افكندند و كس آگاه نيست