بازگشت

خطاب به ذوالجناح و شمشير






بازگويم آن شه دنيا و دين

سرور و سرحلقه ي اهل يقين



چون كه خود را يكه و تنها بديد

خويشتن را دور از تنها بديد



قد براي رفتن از جا راست كرد

هر تدارك خاطرش مي خواست كرد



پا نهاد از روي همت در ركاب

كرد با اسب از سر شقفت خطاب



كاي سبك پر ذوالجناح تيزتك

گرد نعلت سرمه ي چشم ملك



اي سماوي جلوه قدسي خرام

اي زمبدأ تا سعادت نيم گام



اي به صورت كرده طي آب و گل

وي به معني پويه ات در جان و دل



اي به رفتار از تفكر تيزتر

وز براق عقل چابك خيزتر



رو به كوي دوست منهاج من است

ديده واكن وقت معراج من است



بد به شب معراج آن گيتي فروز

اي عجب معراج من باشد به روز



تو براق آسمان پيماي من

روز عاشورا شب اسراي من



بس حقوقي كز منت بر ذمت است

اي سمت نازم زمان همت است






كز ميان دشمنم آري برون

رو به كوي دوست گردي رهنمون



پس به چالاكي به پشت زين نشست

اين بگفت و برد سوي تيغ دست



اي مشعشع ذوالفقار دلشكاف

مدتي شد تا كه ماندي در غلاف



آنقدر در جاي خود كردي درنگ

تا گرفت آئينه ي اسلام زنگ



هان و هان اين جوهر خاكستري

زنگ اين آئينه مي بايد بري



من كنم زنگ از تو پاك اي تابناك

كن تو آن آئينه را از زنگ پاك



من تو را صيقل دهم از آگهي

تا توان آئينه را صيقل دهي



شد چو بيمار از حرارت ناشكيب

مصلحت را خون از او ريزد طبيب



چون كه فاسد گشت خون اندر مزاج

نيشتر باشد به كار اندر علاج



در مزاج كفر شد خون بيشتر

سر برآور اي خدا را نيشتر