بازگشت

پادشاه دلها






اي خسرو تخت گاه جانها

فرمانده ي كشور روانها



درهم مشكن سپاه هستي

ويران كن ملك خودپرستي



انگيخته رخش ناشكيبي

افراشته چتر بي نصيبي



شمشير اجل كشيده از تو

پيوند امل بريده از تو



غارتگر ملك عقل و ديني

گر عشق نه اي چرا چنيني



آنجا كه زنند بارگاهت

عجز است مقيم پيشگاهت



هر گه ره كارزار گيري

صد ملك به يك سوار گيري






آن ملك ولي خراب گشته

خاكش به غم و بلا سرشته



زان ملك خراب باج خواهي

چند از دل ما خراج خواهي



در حكم تو هر ستيزه جوئي

جز حسن كه زير حكم اوئي



با آن در آشتيت باز است

او را ناز و تو را نياز است



آن نيز تو را نيازمند است

اين ناز و نياز تا به چند است



آن قوم كه محرمان رازند

آگاه ازين نياز و نازند



آنان كه مقيم پيشگاهند

آگاه ز سر پادشاهند



من خود زبرون دل از درون است

دانيم كه كار هر دو چون است



رحم آر اگر شكايتي رفت

بخشاي اگر جنايتي رفت



اي چشمه ي زندگي كه مردند

آن تشنه لبان كه از تو خوردند



مردند و ليك جاوداني

از تو همه راست زندگاني



آبي به سبوي و زهر در جام

بنشين به درون و نوش در كام



از آب كه ديده زهر ريزد

از نوش كه ديده نيش خيزد



هر نخل كه از تو بارور شد

هجرش برگ و غمش ثمر شد



هر كشته كه يافتي نم از تو

شد سوخته خرمن آن دم از تو



بر هر كشتي كه نشو دادي

برقي شدي و در آن فتادي



كس آب نديده آتش انگيز

آبي سوزان و آتش تيز



من آن گيهم كه از تو رستم

آب خود و ز آتش تو جستم



زان برق كه سوختي جهاني

مگذار از اين دگر نشاني



تا چند به هر خرابه مجمر

سر بر سر خاك و خاك بر سر