بازگشت

خطبه ي 2


پس از آنكه اهل يت را امر به صبر و بردباري كرد باز خطبه اي براي آن قوم


خواند بدين مضمون:

أما بعد فانسبوني فانظروا من أنا ثم ارجعوا الي أنفسكم و عاتبوها فانظروا هل يصلح لكم قتلي و انتهاك حرمتي ألست ابن بنت نبيكم و ابن وصيه و ابن عمه و أول مؤمن مصدق لرسول الله بما جاء به من عند ربه أوليس حمزة سيدالشهداء عمي أوليس جعفر الطيار في الجنة بجناحين عمي أولم يبلغكم ما قال رسول الله لي و لأخي: هذان سيدا شباب أهل الجنة؟ فان صدقتموني بما أقول و هو الحق والله ما تعمدت كذبا مذ علمت أن الله يمقت عيه أهله، و ان كذبتموني فان فيكم من ان سألتموه عن ذلك أخبركم، اسئلوا جابر بن عبدالله الأنصاري و أباسعيد الخدري و سهل بن سعد الساعدي و زيد بن أرقم و أنس ابن مالك يخبروكم أنهم سمعوا هذه المقالة من رسول الله لي و لأخي أما في هذا حاجز لكم عن سفك دمي.

حضرت حسين «عليه السلام» به نقل شيخ مفيد و به نقل ابومخنف بر شتري بلند بالا نشست و قرآن را باز كرده بر سر نهاد و در ميان صفوف دشمن ايستاد و با يك آهنگي بلند و دلپسند شروع به خطبه فرمود:

سپاس مر خداوند را و درود و تحيت بر انبياء و مرسلين و بر ملائكه ي مقربين و رحمت به روان پاك آنها باد.

اما بعد (اي قوم دغاپيشه لختي!) بينديشيد و لحظه اي فكر كنيد و ببينيد من كيستم و نسبت من به كي مي پيوندد، آنگاه به خود آئيد و نگران شويد كه آيا پسنديده است شما مرا به قتل رسانيد، و احترام مرا كه فرزند دختر پيغمبر «صلي الله عليه و اله و سلم» شما هستم بريزيد، آيا سزاوار است شما كه مسلمان هستيد من كه فرزند وصي پيغمبر شما و خليفه ي او مي باشم، شكنجه دهيد؟


اي مردم! مگر من پسر پيغمبر شما نيستم؟ مگر علي مرتضي اول كسي نبود كه به رسول خدا «صلي الله عليه و آله و سلم» ايمان آورد و به آنچه او مي گفت تصديق مي كرد؟

اي مردم! مگر حمزه سيدالشهداء عموي من نيست؟ آيا جعفر كه با دو بال در بهشت پرواز مي كند و اين دو بال به جاي دستهاي او است كه در راه دين داد عموي من نيست؟

اي مردم! آيا شما نشنيده ايد كه پيغمبر خدا «صلي الله عليه و آله و سلم» در حق من و برادرم حسن مجتبي فرمود: دو سيد جوانان اهل بهشت هستند؟ اي لشكريان يزيد و ابن زياد! اگر گفتار مرا راست مي دانيد و تصديق مي كنيد چرا پرده ي ناموس من مي دريد؟

قسم به خدا كه هرگز دروغ نگفته ام، و هيچگاه از در كذب سخن نگويم، با اين حال اگر مرا تكذيب مي كنيد در ميان شما پيرمردان سالخورده اي هستند كه پيغمبر خدا و وصي او علي مرتضي را ديده اند و نسبت علاقه ي آنها را به من مي دادند و احاديث آنها را درباره ي من شنيده اند، برويد بپرسيد، اگر آنچه گفتم در ريختن خون من به دست شما كافي نيست و باز هم شك داريد كه آيا راستي من پسر پيغمبر شما مي باشم؟ قسم به خدا در ميان شرق و غرب دختر زاده ي پيغمبري جز من نيست.

اي گروه دغا! در ريختن خون پسر پيغمبر «صلي الله عليه و آله و سلم» شتاب مكنيد كه به زيان شما تمام خواهد شد.

آنگاه شمر گفت: اي حسين! هوا گرم است كمتر حرف بزن. امام حسين باز به سخن خود ادامه داده فرمود:

فان كنتم في شك من هذا القول أفتشكون اني ابن بنت نبيك فوالله ما بين


المشرق و المغرب ابن بنت نبي غيري فيكم و لا في غيركم، ويكحم أتطلبوني بقتيل منكم قتلته أو مال استهلكته أو بقصاص جراحة. فأخذوا لا يكلمونه فنادي: يا شبث بن ربعي و يا حجار بن أبجر و يا قيس بن الأشعث و يا يزيد بن الحارث ألم تكتبوا الي أن قد أينعت الثمار و اخضر الجناب و انما تقدم علي جند لك مجندة فأقبل.

در اين موقع قيس ابن اشعث گفت: من نمي دانم، از اين نامه ها خبر ندارم.

فقالوا له: لم نفعل، فقال: سبحان الله بلي والله لقد فعلتم، ثم قال: يا أيها الناس! اذا كرهتموني فدعوني أنصرف عنكم الي مأمن من الأرض. [1] .

اي مردم! گذشته از اينكه من پسر پيغمبر شما هستم، از شما مي پرسم آيا كسي را كشته ام كه خون او را از من طلبكاريد؟ آيا از شما مالي را تباه كرده ام كه از من مي خواهيد؟ آيا كسي را مجروح و مضروب كرده ام كه به من قصاص كنيد؟ هيچ كس از بيم جوابي نداد، نبض همه از حركت ايستاد. آنگاه كه همه ساكت شدند افراد را به نام صدا كرد فرمود: اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث، اي يزيد بن حارث، مگر شما نبوديد كه نامه هاي متواتر به سوي من فرستاديد و نوشته بوديد: اشجار ما رسيده است، بوستانهاي ما سبز شده، به طرف ما حركت كن كه براي تو لشكرهاي مجهز آراسته ايم!

در اين وقت قيس بن اشعث كه از فرماندهان لشكر ابن زياد بود گفت: ما نمي دانيم تو چه مي گوئي، بهتر است حكم يزيد را بپذيري! شايد او در ديدار تو بر ميل تو رفتار كند، حضرت حسين فرمود: نه والله سوگند به خداي يگانه كه هرگز دست


ذلت به دست شما نمي دهم و هرگز از شما مانند بنده و غلام از آقاي خود نخواهم گريخت، آنگاه اين را فرمود:

يا عباد الله! اني عذت بربي و ربكم أن ترجمون و أعوذ بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب.

اي بندگان خدا! من پناه به پروردگار خود برده ام كه شما را محو و ناپديد كند، من به سوي خداوندي گريزانم كه آستان او مأمن و پناهگاه هر موجود است، من از هر متكبر و بانخوتي كه ايمان و عقيده به روز حساب ندارد به سوي حق پناه مي برم.

در اين موقع به نقل ابن جوزي به عقبة بن سمعان فرمود شتر را بخواباند. و به نقل هشام فرمود: اي مردم! اگر شما به اين قرآن كه بر دست من است عقيده داريد كه بر جدم محمد مصطفي نازل شه، چرا و به چه دليل ريختن خون مرا حلال مي دانيد؟ مگر شما انكار داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم، مگر احاديث رسول خدا را در حق من فراموش كرديد؟!

ارباب مقاتل مي نويسند:

لم يجبه أحد الا بالسيوف... الخ.

او را جواب ندادند جز به لب شمشير و سرنيزه ها!!

سيد ابن طاووس در مقتل لهفو خود مي نويسد: آنگاه كه عمر بن سعد فرمان حمله داد، حسين بن علي «عليه السلام» سوار شتري شد و در مقابل سپاه دشمن آمد و كلمات صفحه ي بعد را ضمن سخنراني خود به گوش آنها رسانيد.



زنيب چو ديد پيكري اندر ميان خون

چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون






بيحد جراحتي نتوان گفتنش كه چند

پامال پيكري نتوان ديدنش كه چون



خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هما

پيكان از او دميده چو مژگان كه از جفون



گفت: اين به خون طپيده نباشد حسين من

اين نيست آنكه در بر من بود تاكنون



يكدم فزون نرفت كه رفت از كنار من

اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون



گر اين حسين قامت او از چه بر زمين

ور اين حسين رايت او از چه سرنگون



گر اين حسين من سر او از چه بر سنان

ور اين حسين من تن او از چه غرق خون



يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه

يا خواب بوده آنكه مرا بوده رهنمون



مي گفت و مي گريست كه جانسوز ناله اي

آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون



كاي عندليب گلشن جان آمدي بيا

ره گم نگشته خوش به نشان آمدي بيا



آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب

از ناقه خويش را به زمين زد به اظطراب



چون خاك جسم پاك برادر به بر كشيد

بر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب






گفت اي گلو بريده سر انورت كجاست

وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب



اي مير كاروان گه آرام نيست خيز

ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب



من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير

وين خلق بي حميت و دهر پر انقلاب



از آفتاب پوشمشان يا زچشم خلق

اندوه دل نشانمشان يا كه التهاب



زين العباد زار در آتش كباب بين

سوز تب از درون و برون تاب آفتاب



گر دل به فرقت تو نهم كو شكيب و صبر

ور بي تو رو به شام كنم كو توان و تاب



دستم زچاره كوته و راه دراز پيش

نه عمر من تمام شود نه جهان خراب



لختي چو با برادر خود شرح راز كرد

رو در نجف نمود و سرشكوه باز كرد




پاورقي

[1] بلاغة الحسين؛ قمقام ص 331.