بازگشت

سلطنت حسيني






قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشيت كه قيامت برخاست



راستي شور قيامت زقيامت خبر است

بنگر زاهد كج بين اگر از ديده ي راست



خلق در ظل خودي محو و تو در نور خدا

ماسوا در چه مقيمند؟ و مقام تو كجاست



دشمنت كشت ولي نور تو خاموش نگشت

آري آن جلوه كه فاني نشود نور خداست



پرچم سلطنت افتاد كيان راز كيان

سلطنت سلطنت توست كه پاينده لواست



زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پي اوست

بلكه زنده است شهيدي كه حياتش زقفاست



دولت آن يافت كه در پاي تو سر داد ولي

پادشاه است فقيري كه در اين كوچه گداست



تو در اول سر و جان باختي اندر ره عشق

تا بدانند خلايق كه فنا شرط بقاست



(شمع جمع فؤاد)