بازگشت

حكايت


شيخ سعدي در رسايل خود مي نويسد: ابراهيم خواص روايت كرده كه در سفر


مكه، در دياري گذرم افتاد كه داراي قصور و ابنيه رفيعي بود، بر قصري گذشتم سرهاي بريده زيب كنگره ي قصر ديدم. از دربان پرسيدم اين قصر از آن كيست و اين سرها براي چيست؟ گفت: دختر پادشاه مريض است، هر طبيب كه آمده معالجه كند و نتوانسته، سر او زيب كنگره ي قصر شده، و اكنون بيش از سيصد سر مي باشد.

به دلم الهام شد عيادتي از دختر كنم، وارد باغ شدم، در ايوان عمارت قصر مردي ايستاده ديدم فرياد زد: كيستي كه بدون اجازه وارد شدي؟ گفتم: براي عيادت دختر پادشاه آمده ام، گفت: سرهاي بريده را نگريستي و وارد شدي؟ گفتم: آري، گفت: وارد شود كه عن قريب سر تو زيب كنگره ي قصر خواهد شد!!

وارد شدم مرا به اطاقي دلالت كردند كه دختر در آنجا بستري بود، چون وارد اطاق شدم سلام كردم، دختر پاسخ داد گفت: عليك السلام يا ابراهيم خواص، و گفت: براي من معجري بياوريد، گفتند: اين همه حكيم و طبيب آمده براي هيچ كدام سرانداز نخواستي، گفت: اين مردي است از مردان روزگار و اولياء خدا. من گفتم: نام مرا از كجا دانستي؟ گفت: آن كسي كه تو را به عيادت ما فرستاد، نام تو را به من الهام كرد تا تو را بشناسم، نداني كه المؤمن مرآت المؤمن، پرسيد: شربتي داري كه علاج درد من كند؟ گفتم: «الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله ألا بذكر الله تطمئن القلوب» آن دختر صيحه زد غش كرد و بيهوش شد، پس از اندكي او را به هوش آوردند، گفتم: برخيز تو را به ديار اسلام برم، پرسيد: در ديار اسلام شما چيست؟ گفتم آنجا كعبه اي است خانه ي خدا است و از طواف آن مي آيم، گفت: اي ساده دل! اگر كعبه را بيني مي شناسي؟ گفتم: آري، گفت: بالاي سر من نگاه كن، چون نگريستم ديدم كعبه اطراف سر او طواف مي كند، آنگاه گفت: اگر به پاي به كعبه روي تو او را طواف كردي، و اگر با دل به كعبه روي آن تو را طواف مي كند «فأينما تولوا فثم وجه الله» و اين شيوه ي


خواص است. [1] .



قومي به گرد كعبه بنازند در طواف

نازم من آن سري كه بود كعبه را مطاف



مردان حق هميشه ز مردم نهفته اند

در كيششان نه كذب و در آئينشان نه لاف



غم پاره هاي مردم دانا اگر نهند

بر پشت نه فلك به زمين مي نهند ناف



درويش را كه جامه عرياني اش قباست

آلوده كي كند به گنه دامن عفاف



ما مردمان هماي سپهر سعادتيم

باشد به زير شهپرمان قاف تا به قاف



نامرد اگر كه دعوي مردي كند مرنج

برگو كه كار تيغ نمي آيد از غلاف



لاف خرد مزن بر ديوانه اي حكيم

ديوانگان وادي عشقند موشكاف



از مكر و كيد و حيله و طامات و زرق و شيد

كي مي توان شدن به سوي صوفيان صاف [2] .





پاورقي

[1] رسائل سعدي ص 44.

[2] شعر از مرحوم محمود اعمي اصفهاني است.