بازگشت

كشتن هاني


پس از كشته شدن مسلم بن عقيل و پيمان شكني ابن زياد و يارانش، درباره ي هاني بن عروه تصميم گرفت.

محمد بن اشعث از ابن زياد تقاضا كرد هاني را رها كن زيرا هاني داراي قبيله ي بزرگ و افراد خاندان و دوستان و هواخواهان او قهرمان و شجاع و شمشيرزن هستند و جمعيت آنها هم زياد است، بعلاوه رفيق من بود و من او را نزد تو آوردم و امان دادم، لذا خواهش مي كنم او را به امان من ايمني بخش و آزاد كني.

ابن زياد همانطور كه امان مسلم را رد كرد، خواهش ابن اشعث را نيز رد كرد و دستور داد هاني را به بازار ببرند و گردن بزنند. هاني را دست بسته به بازار گله فروشان بردند، هاني بسيار آشفته و با صداي بلند از قبيله و افراد خاندان و قوم و عشيره ي خود طلب ياري كرد، ولي اهل كوفه ي بي وفا به او اعتنائي نكرده و پاسخي ندادند.

هاني مانند شير غضبناك بند دستهاي خود را پاره كرد و خواست چيزي به دست آورد از خود دفاع كند، اولا چيزي پيدا نكرد، ثانيا مأمورين جنايتكار ابن زياد اطراف او را گرفته دو مرتبه دستهاي او را بستند و به او تكليف كردند كه گردن بكشد تا ميرغضب گردن او را بزند. هاني امتناع كرد و مي كوشيد كه بار ديگر بند از دست خود


پاره كند. ابن زياد غلام تركي داشت كه نامش اسيد بود، در اين موقع او پيش آمد و گردن هاني را با ضربتي سخت زد، ولي چون هاني تسليم نمي شد ضربت او كارگر نشد، اما هاني تن به مرگ داد سر به سوي آسمان بلند كرد عرض كرد: پروردگارا! مرا ببخش و از گناهان من درگذر، و شروع به شهادتين كرد كه همان غلام ترك شمشير ديگري بر گردن هاني بزد و سر او را جدا كرد.

دينوري [1] مي نويسد: هاني را پيش از مسلم كشتند، و آن وقتي كه نماينده ي قبيله ي مذحج يعني عمرو بن حجاج مذحجي با شريح قاضي از هاني ديدن كردند و از زنده بودن او مطمئن شدند و افراد طرفدار هاني متفرق شدند، ابن زياد دستور داد هاني را ببريد در بازار (آنجا كه مسلخ گوسفندان بود) و گردن بزنيد. و امر او را اجرا كردند و هاني را به شهادت رسانيد و آن دو روز قبل از شهادت مسلم بن عقيل بود، و جسد او را با جسد مسلم در بازارها روي زمين گردانيدند و بعد به دار زدند. پس جوانان قبيله ي هاني با شمشيرهاي برهنه قيام كردند و پس از جنگ مفصلي، اقوام بني مذحج آمدند جنازه ي آنها را گرفته غسل دادند و كفن كردند و نماز بر آنها خواندند و به خاك سپردند، و اين دو شهيد مقدمه ي يك واقعه مهمتري بود كه خواهيم ديد.

در «روضة الشهداء» مي نويسد: مسلم دو فرزند به نام محمد و ابراهيم داشت كه در منزل شريح قاضي در اين غوغاي خونين پنهان شدند، و پس از شهادت مسلم يكي از غلامان ابن زياد از آنها اطلاع يافت و آنها را دستگير كرده و هر دو را در نهايت قساوت به شهادت رسانيد و سر هر دو را از تن جدا كرد، اين ميرغضب ذره اي رحم به دل او نبود. [2] .



پاورقي

[1] اخبار الطوال دينوري.

[2] روضة الشهداء به نقل حبيب السير ص 16 ج 3.