بازگشت

شهادت محمد و ابراهيم


حارث گفت: معاذ الله قساوت چشم او را تيره كرده بود، حب جاه و جايزه ي خيالي او را مست نموده بود.

محمد گفت: پس اقلا به ما فرصت بده دو ركعت نماز بخوانيم، حارث گفت: محال است. آن دو كودك مأيوس دست به دعا برداشته از صميم قلب و از اعماق دل عرض كردند:

يا عدل يا حكيم أحكم بينا و بينه بالحق.

اي دادستان بزرگ عادل! تو حكم ما باش و داد ما را بگير.

حارث شمشير بلند كرد بر هر كه مي خواست فرود آورد ديگري التماس مي كرد كه اول بر من فرود آر، همين صميميت موجب تزلزل دست او شد. آخرالامر اين قسي القلب از خدا بي خبر، سر محمد را از تن جدا كرد و تنش را در آب انداخت. ابراهيم برخاست خونهاي برادر را به سر و صورت خود ماليد و مي گفت: اي برادر من! بزودي


به تو ملحق خواهم شد. حارث سر محمد را از ابراهيم گرفت، و شمشير بر گردن او حواله كرد و سر او را هم جدا ساخت، تن هر دو را در آب فرات انداخت.