بازگشت

شهادت پسر و غلام حارث


صبح شد در انديشه ي گرفتن جايزه بود، اين بي رحم قسي القلب به جاي آنكه فرزندان مسلم را نزد ابن زياد ببرد هر دو را كنار شريعه ي فرات برد و هر چه زن صالحه در پي او مي دويد و عجز و التماس مي كرد كه آنها را زنده نزد امير ببرد، قبول نكرد. زن دامن پسران بگرفت، حارث با شمشير حواله دست زن كرد.

زن حارث به شوهر گفت:



بيداد مكن بر اين يتيمان

لطفي بنماي چون كريمان



اينها به فراق مبتلايند

در شهر غريب و بي نوايند



بگذر ز سر جفاي ايشان

پرهيز كن از دعاي ايشان



نفرين يتيم محنت آلود

آتش به ميان درافكند زود



پسر و غلام حارث نيز در پي او مي دويدند، حارث شمشير بيرون كشيد به غلام داد كه سر اين دو طفل را بزند، غلام گفت: من از رسول خدا شرم مي كنم و هرگز چنين جنايتي نخواهم كرد، حارث گفت: اگر تو نكشي من تو را خواهم كشت، غلام گفت: اگر تو مرا پاره پاره كني بهتر است كه من متعرض اين دو طفل يتيم بشوم، حارث حمله به غلام كرد، غلام دفاع نمود، بالاخره حارث غلام خود را به جرم دوستي اهل بيت كشت. آنگاه شمشير به پسر خود داد كه فرزندان مسلم را سر بزند، پسر ابا كرد گفت: سبحان الله! من جفاكارتر از تو كسي را نديده ام، من چنين كاري نمي كنم و نمي گذارم تو مرتكب چنين قتلي بشوي. زن او نيز به عجز و التماس افتاد كه: اي ظالم! آنها را نزد ابن زياد ببر، او خود داند و تو هم به جايزه مي رسي. حارث گفت: مي ترسم دوستان او


به من حمله كنند و بين راه آنها را بگيرند و مرا از جايزه محروم سازند.

زن دفاع مي كرد، حارث بدو چند زخم زد، پسر بر پدر حلمه كرد گفت: غلام ما را كشتي مادر مرا مجروح كردي، اين چه بي رحمي است؟ حارث بر پسر خود نيز حمله كرد و او را هم كشت، زن روي كشته ي فرزند افتاده ناله هايي زار مي كرد.

حارث از دست زن و فرزند و غلام راحت شد، خود به قصد كشتن آن دو طفل مبادرت كرد، گيسوهاي آن دو را كه بلند بود به دست پيچيد. محمد و ابراهيم به او مي گفتند: ما را به سبب قرابت پيغمبر «صلي الله عليه و اله و سلم» ببخش، به بي كسي ما رحم كن، ما را ببر بفروش، اگر حاضر به اين كارها نمي شوي ما را زنده نزد ابن زياد ببر شايد او بر ما رحم كند.