بازگشت

حارث و جايزه براي گرفتن طفلان


ابن زياد اعلان نمود: هر كس فرزندان مسلم را كه مشكور از زندان فراري داده بياورد، اسب و خلعت فراوان خواهد گرفت، از مال دنيا بي نياز خواهد شد. حارث شوهر آن زن صالحه به طمع دريافت جايزه خود و اسبش را به هلاكت انداخته بود شايد اين جايزه نصيب او شود. شبانه خسته و فرسوده به خانه آمد زن پرسيد: چرا


اينقدر خسته و ناتواني؟ گفت: قضيه چنين است و من امروز خود را كشتم و اسبم را هلاك كردم شايد به اين جايزه برسم كه موفق نشدم، زن به او گفت: اي مرد! تو را به اهل بيت رسول خدا چه كار است؟ چرا از خدا و پيغمبر شرم نمي كني كه در اذيت آنها چيزي به دست آوري؟ از اين انديشه خام و ننگين صرف نظر كن، براي او شام آورد خورد و خوابيد.

شب محمد خوابي ديد پريشان و سراسيمه بيدار شد به ابراهيم برادرش گفت: اي برادر عزيز! ما را خواهند كشت، الآن خواب ديدم كه پدرم با حضرت محمد مصطفي «صلي الله عليه و آله و سلم» و علي مرتضي و فاطمه ي زهرا و حسن مجتبي «عليهم السلام» در بهشت مي خرامند. چون چشم پيغمبر به ما افتاد رو به مسلم كرده فرمودند: اي مسلم! چگونه اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان گذاشتي؟ پدرم عرض كرد: اي پيغمبر خدا! آنها دارند از پي من مي آيند و فردا نزد ما خواهند بود.

ابراهيم گفت: اي برادر! به خدا قسم من نيز همين ساعت مشابه اين خواب را ديدم. اين دو پسر دست به گردن يكديگر كرده به گريه پرداختند، از صداي گريه آن دو، حارث بيدار شد پرسيد: اين گريه چيست؟ و از كيست؟ زن پاسخي نداد، حارث برخاست به اطاق محل فرزندان مسلم رفت ديد صداي گريه و ناله از آنهاست، پرسيد: شما كيستيد، اينجا براي چه آمديد؟ گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيل هستيم، حارث به گمان آنكه از دوستان و خويشاوندان هستند، چون شنيد فرزندان مسلم، سخت بر خود بلرزيد و از بيم خوشحالي تكاني خورد گفت: من امروز خود و اسبم را به زحمت انداختم كه شما را پيدا كنم در حالي كه در خانه ي من جا داريد.



يار در خانه و من گرد جهان مي گشتم

آب در كوزه و من تشنه لبان مي گشتم



حارث از فرط غضب به هر يك سيلي زد و دست آنها را به هم بست و گيسوان آنها را به هم گره كرد، آنها به التماس گفتند: اي ظالم! از خدا و پيغمبر بترس و بر يتيمي


ما رحم كن. زن او آمد هر چه التماس كرد و شفاعت نمود قبول نيفتاد، بلكه زن خود را تهديد به ضرب و شتم نمود، در اطاق را قفل زد و رفت خوابيد.