بازگشت

شهادت زندانبان


مشكور گفت: من از دوستان اهل بيت هستم، اگر پسر زياد مرا پاره پاره كند شما را به دست او نخواهم داد و به مدينه خواهم فرستاد، يك شب آنها را از زندان بيرون شهر برد در سر راه قادسيه و انگشتر خود را به ايشان داد و گفت: از اين راه برويد تا به مدينه برسيد، اگر پاسباني شرطه اي شما را ديد، انگشتر مرا به او نشان دهيد تا شما را محافظت كرده به مدينه راهنمائي كند.

محمد و ابراهيم مشكور را دعا كردند و راه مدينه پيش گرفتند، اتفاقا آن شب نيز راه را گم كرده تا صبح سرگردن اطراف بيابان قادسيه مي گشتند، اجل و قدر آنها را در چنگال خود گرفته بود و نمي گذاشت رهائي يابند:



اجل افتاده بود از پي كه شايد

شبيخون آورد صيدي نمايد



نزديك صبح شد ديدند هنوز حوالي شهر هستند، به نخلستان پناه بردند و خود را داخل درخت خرمائي پنهان كردند، نزديك ظهر كنيزكي آفتابه در دست داشت وارد نخلستان شد تا از چشمه اي كه در آنجا بود آب بردارد چشمش بر آن دو پسر ماه منظر افتاد:



دو گل از گلشن دولت دميده

دو سرو از باغ خوبي سركشيده



دو ماه از برج آبي رخ نموده

زديده چشمه ي باران گشوده



يكي مانند مهر از دل ربائي

يكي چون آب خضر از دل فزائي



گل رخسارشان زير كلاله

شده از گريه اي خونين چو لاله



لب آن گشته خشك از آتش غم

رخ اين مانده تر از اشك ماتم [1] .




پرسيد: شما كيستيد كه اينجا پنهان شده ايد؟ گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيل و غريب و مظلوم و از وطن دور افتاده هستيم، از كنيز خواستند كه سر آنها را فاش نكند. كنيز گفت: من از دوستان اهل بيتم، و خاتون من نيز از هواخواهان شما مي باشد. آنها را برداشت نزد خانم خود برد تا مورد شفقت و محبت قرار گيرند، خانم از اين مژده بسيار مسرور شد مقنعه ي خود را به مژدگاني از سر كشيد و به كنيز داد و او را آزاد كرد و به استقبال فرزندان غريب مسلم رفت، و سفارش اين آقازادگان را به كلفتها و كنيزها نمود گفت: شوهرم را از اين قضيه خبردار نسازيد. مدتي در ميزباني اين زن باعاطفه بودند.

از طرفي ابن زياد خبردار شد طفلان مسلم از زندان فرار كرده اند، مشكور زندانبان را خواست گفت: آنها را چه كردي؟ جواب داد براي رضاي خدا آزاد كردم. ابن زياد گفت: از من نترسيدي؟ مشكور پاسخ داد: هر كه از خدا ترسيد، از تو نمي ترسد. ابن زياد غضبناك شد دستور داد او را به چوبي آويختند و پانصد تازيانه زدند، مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم، و دعا مي كرد خداوند او را با آل محمد محشور كند. و پانصد تازيانه بر او زدند، عطش بر او غالب شد. ابن زياد نگذاشت آبش بدهند، چون از «عقابين» دو شاخ پائين آوردند، از فشار ضعف و جرح چشم گشود گفت: از حوض كوثر سيراب شدم و همان دم جان به جان آفرين تسليم كرد.


پاورقي

[1] راجع به طفلان مسلم رياض الشهاده ص 46 ج 2؛ روضة الشهداء؛ امالي شيخ صدوق هم نقل کرده.