بازگشت

بازجويي از مسلم


ابن اشعث تصور مي كرد با آن نوازش كه ابن زياد از او كرده، احترامي به امان او مي گذارد، ولي از تصميم حاكم بي خبر بود و نمي خواست مسلم بن عقيل به دست او كه از قريش است كشته شود، بعلاوه كه مأمور كشتن هم نبود. در هر حال ابن اشعث مسلم را سوار قاطري كرد زنده نزد ابن زياد برد، اما امان شكستن هم مانند پيمان شكني كوفيان همان دم كه مسلم سوار شد، پديدار گرديد، زيرا اسلحه و شمشير او را گرفتند و خلع سلاحش كردند. مسلم كه ديد در راه با او بدرفتار مي كنند فهميد امان حيله و غدري بود، اشكش جاري شد گفت: اين اولين قدمي است كه براي پيمان شكني برداشتيد. ابن اشعث گفت: نگران مباش، اميد است خطري متوجه تو نباشد، چرا گريه مي كني؟ مرد شجاع نبايد گريه كند، عبيدالله بن عباس سلمي نيز به او دلداري داده گفت: مرد شجاع و سياسي نبايد در پيش آمدي گريه كند. [1] .

ابن زياد به مسلم شماتت و دشنام داد، فشتم ابن زياد حسينا و عليا و عقيلا.

مسلم بن عقيل جواب داد: به خدا سوگند براي خود گريه نمي كنم و از كشته شدن بيمي ندارم، گريه ي من براي خاندان ابي عبدالله الحسين «عليه السلام» است كه مواجه با پيمان شكني مردم بي وفاي كوفه است. سپس رو به محمد بن اشعث كرد گفت: گمان ندارم تو بتواني امان خود را درباره ي من حفظ كني، ولي آيا مي تواني يك جوان مردي نشان دهي و يك كار نيكو بنمائي؟ گفت: چه كنم؟

مسلم گفت: يكي از مردان خود را بفرست تا از زبان من پيامي به حسين رساند!! من گمان مي كنم او با خاندانش همين روزها به طرف كوفه حركت كند، ميل دارم


كسي را بفرستي كه جريان كار مرا به حضرت خبر دهد، و از قول من بگويد: پدر و مادرم فداي تو! بهتر است كه با زن و فرزندانت برگردي به حرم جدت، و به كوفي نيائي و به وعده هاي خشك آنها فريب نخوري، آنها همان پيروان پدرت هستند كه آرزو مي كرد از دست آنها خلاصي يابد.

ابن اشعث سوگند ياد كرد: هر چه بگوئي براي حسين به پيكي خواهم فرستاد، و به ابن زياد هم خواهم گفت كه به تو امان بدهد. مسلم بن عقيل نامه اي نوشت. همانجا ابن اشعث اياس بن عثل طائي را خواست به او گفت: فوري خود را به حسين مي رساني و اين نامه را به او مي دهي، اسب سواري و توشه ي راه و خرج خانواده اش را داد. اياس به طرف مكه رفت تا نامه ي مسلم را به حسين برساند. پس از اين صحبتها با مسلم به دارالاماره رفتند، اشعث جريان را براي ابن زياد گزارش داده گفت: من به او امان داده ام.

ابن زياد گفت: ما تو را نفرستاديم كه به او امان دهي بلكه تو را فقط براي آوردن او فرستاديم.

اين جواب از ابن زياد نمونه ي خيانت، بي رحمي، حيله، مكر، غدر و همه چيز بود، محمد بن اشعث ديگر زمينه را مساعد براي اصرار نديد، مسلم را وارد كرد. چشمش به آب سردي افتاد، و چون بسيار تشنه بود گفت: جرعه اي از اين آب به من بدهيد كه خيلي تشنه هستم.

مسلم بن عمرو گفت: مي بيني چه آب سردي است، اما سوگند به حق كه قطره اي به تو نخواهم داد تا با لب تشنه كشته شوي و به دوزخ بروي. مسلم بن عقيل گفت: واي بر تو كيستي اينقدر بي رحمي؟ گفت: من مسلم بن عمرو باهلي هستم و از بندگان اين درگاهم، مسلم بن عقيل گفت: مادرت به عزايت بنشيند كه چه دل سنگي داري، و همانجا به ديوار تكيه داد.

مسلم بن عقيل در آنجا مرگ را مشاهده مي كرد، و سخت تر از مرگ ناملايماتي


بود كه از ميزبانان آينده ي حسين «عليه السلام» مي ديد.

اساسا قيام حسين بن علي «عليه السلام» براي محو بي رحمي و بيدادگري بني اميه بود كه آنها رسم فتوت و جوانمردي و صفات فاضله ي عربي را از بين برده بودند، زيرا عرب نبودند. ابن زياد و يارانش حس رحم و شفقت نداشتند، اما در گوشه ي مجلس او مردي به نام عماره بن عقبه بود كه چون جريان آب خواستن و امتناع آن مرد باهلي را ديد به غلامش گفت فوري كوزه آبي آورده قدحي پر كند به مسلم بن عقيل بدهد. قدح آب را به دست مسلم دادند، چون به دهان نزديك كرد، در اثر زخمهائي كه به دهان و دندانش رسيده بود آب قدح پر از خون شد، آب را ريخت باز قدح را آب كردند به او دادند، تا سه بار خونهاي دهان و دندان در آب قدح ريخت و دندانهاي ثنايايش در قدح افتاد. مسلم مانند مرد دل به مرگ داده، از خوردن آب مأيوس شد سربلند كرد عرض كرد: پروردگارا! سپاس و ستايش تو مي گويم اگر قسمت من بود از اين آب بخورم همانا نصيب خود را مي آشاميدم، معلوم مي شود قسمت من نبوده. در اين حال غلام ابن زياد آمد كه مسلم را نزد او ببرد، مسلم بر پسر مرجانه وارد شد به او سلام نكرد و به امارت او سر فرود نياورد، يكي از نگهبانان گفت: چرا به امير سلام نكردي؟ مسلم گفت: من اميري غير از حسين بن علي نمي شناسم، و اگر قصد كشتن مرا داشته باشد سلام من چه سودي دارد، اگر مرا نكشد بعدها به او سلامها خواهم داد. ابن زياد روي به مسلم كرده گفت: بجان خودم قسم كه كشته خواهي شد.

مسلم گفت: آيا راستي مرا خواهي كشت با آنكه نماينده ي تو امان داده؟

ابن زياد گفت: آري.

مسلم گفت: پس مهلت ده به خويشاوندان خود وصيتي كنم.

حاكم كوفه گفت: مانعي ندارد.

مسلم نگاهي به اطراف مجلس او كرد، چشمش به عمر بن سعد بن ابي وقاص


افتاد روي به او كرد و گفت: ميان من و تو يك خويشاوندي هست، و به موجب آن قوميت بر تو واجب است حاجت مرا برآوري ولي خواهش من پنهاني است. عمر از بيم ابن زياد از شنيدن و قبول وصيت مسلم خودداري كرد، ابن زياد گفت: چرا قبول نمي كني؟ وصيت و خواهش پسرعمويت را برآور. عمر اطاعت كرد با مسلم به گوشه اي رفتند ولي در منظر ابن زياد بود.


پاورقي

[1] لهوف سيد ابن‏طاووس ص 30، منتخب ملا يحيي.