بازگشت

منقبت حضرت مسلم بن عقيل






كسي كو بابتي شيرين زبان هم راز و همدم شد

به غير حرف او از هر چه لب بربست ابكم شد



به راه دوست داد از شوق جان، شد زنده جاويدان

دمي غمخوار جانان گشت ديگر فارغ از غم شد



به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان

به يك جا عاريت چشم و چراغ اهل عالم شد



ز هستي درگذشت آن سان كه خود شد مالك هستي

ز خود بيگانه شد تا در حريم يار محرم شد



طلبكار از دل و جان گشت پيكان محبت را

كه تير جان گزا در سينه ي او عين مرهم شد



نشان آدميت خاكساري باشد و زاري

همه دانند آدم چون كه بود از خاك آدم شد



ز نخل زندگي خرما تواند خورد تماري

كه بردار وفاداري و مردي همچو ميثم شد






نه هر كس سر بجنباند نشان سروري داند

به عالم مي تواند در سخاوت چو حاتم شد



نه هر كس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد

چه احمد خاتمي بايد كه او داراي خاتم شد



نه هر كس مي توان نايب مناب شاه دين گردد

كه نتوان ذره شد خورشيد نه شبنم توان يم شد



نه هر كس قال سازد سر به سر مال و منالش را

مگر مسلم كه در عالم به اين منصب مكرم شد



به حكم شاه دين بر كوفه رفتن چون مصمم شد

بساط خرمي برچيده و ماتم فراهم شد



حرام اندر جهان گرديد عيش و عشرت و شادي

چه او ساز سفر بنمود آغاز محرم شد



به وصف قدر و جاه او همين بس كز همه ياران

پي تبليغ فرمان حسين مسلم مسلم شد



به پيش اهل دانش چون مسلم بود در رفعت

به معراج شهادت از براي شاه سلم شد



به عز و جان نثاري فرد بود از همكنان يكسر

كه در ثبت شهادت از همه ياران مسلم شد



سزد در ممكناتش افتخار اندر نسب كورا

حسين بن علي بن ابي طالب پسرعم شد



مقام تخت بخت او به رفعت برتر از كرسي

اساس قدر قصرش در فراز عرش اعظم شد






ندانم پايه جاه و جلالش را ولي دانم

پي تعظيم پيش رفعتش پشت فلك خم شد



اميري شير گيري آنكه در رزم پلنگانش

به گاه صيد شير چرخ چون كلب معلم شد



قدر پيوسته هم پرواز شد از طاير تيرش

اجل با تيغ خونريزش به روز رزم همدم شد



همانا تيغ در دستش بسان آتش سوزان

همانا نيزه سر دستش بسان مار ارقم شد



سراسر گر جهان دشمن فرونگذاشتي يك تن

به ميداني كه پاي عزم او در رزم محكم شد



ميان فرق خصم و برق تيغش فرق نتوان كرد

كه حرف حرف برق تيغ او با فرق مدغم شد



عدو گرديد يكدم جرعه نوش از ساغر تيغش

به كامش تا به روز حشر شهد زندگي سم شد



به هر كس صرصر تيغش وزيدي مي توان گفتن

اگر از اهل جنت بود واصل در جهنم شد



رخش جنت، قدش طوبي، لبش كوثر، دلش دريا

به هر عضوي ز سر تا پا بهشتي را مجسم شد



كفش كافي، دلش صافي، به عهد خويشتن وافي

گواهش در صفا ركن و مقام و حجر و زمزم شد



ولي با اين همه جاه و جلال و قوت و قدرت

ذليل كوفيان گرديد و توأم با دوصد غم شد






چو سوي كوفه شد بگرفت عهد بيعت از كوفي

وليكن بستن و بشكستن آن عهد با هم شد



در اول از وفا بستند عهد آن ناكسان اما

در آخر از جفا آن عهد عهد قتل و ماتم شد



وفا زاهل جهان هرگز مجو كاسم وفاداري

به عالم ناقص و كم چون مناداي مرخم شد



ز بس جور و جفا زآن بي وفايان رفت بر مسلم

دل زار «وفائي» در غمش پيمانه چون يم شد