بازگشت

نامه ي عمر به معاويه


مجلسي در كتاب «فتن و محن» و علامه به نقل بلاذري، در كتاب «دلايل الامامه» سعيد بن مسيب نقل مي كنند:

چون خبر شهادت حسين «عليه السلام» منتشر شد، عبدالله بن عمر كاغذي به يزيد نوشت، و در آن كاغذ خطاب كرد به يزيد كه: تو مصيبت بزرگي برپا ساختي، و در اسلام واقعه اي به وجود آوردي كه سابقه نداشت و فراموش نمي شود، و مصيبت


حسين «عليه السلام» بزرگترين مصائب و سخت ترين رزيه براي اهل اسلام است. هيچ روزي مانند روز قتل حسين «عليه السلام» نمي شود.

أما بعد فقد عظمت الرزية و جلت المصيبة و حدث في الاسلام حدث عظيم، و لا يوم كيوم الحسين «عليه السلام». [1] .

يزيد جواب نوشت:

أما بعد يا أحمق فاننا جئنا الي بيوت منجدة و فرش ممهدة و وسائد منضدة فقاتلنا عنها فان يكن الحق لنا فعن حقنا قاتلنا، و ان يكن الحق لغيرنا فأبوك اول من سن هذا و ابتز و استأثر بالحق علي أهله.

يزيد نوشت:

ما بر يك سازمان مفصل و دستگاه مرتب سيادت وارد شديم و جنگ كرديم، اگر حق با ما بود كه حق خود را گرفتيم، و اگر حق با ما نبود پدر تو اول كسي است كه حق كشي و حق بري نمود و حق را از محل خود منحرف ساخت.

سعيد بن مسيب روايت مي كند در يك خبر بسيار مفصلي كه اجمالش قريب به اين مضمون است:

چون خبر شهادت حسين «عليه السلام» به مدينه رسيد و زنان در خانه ي ام سلمه جمع شدند صدا به شيون و ضجه بلند كردند، عبدالله بن عمر بن الخطاب وارد خانه شد، و از آن واقعه خبردار گشت، بيرون دويد در حالي كه گريبان چاك زد و فرياد مي زد: واحسينا، 18 نفر از جوانان بني هاشم و 35 نفر از بزرگان شيعه با حسين در كربلا به دست يزيد كشته شده اند، هر كس با من همراه است براي دادخواهي از يزيد حركت كند


كه عازم شام هستم. چون داخل شام شد و 18 هزار نفر با او بودند، صداي ضجه و هياهوي آنها به دارالاماره رسيد، يزيد گفت: چه خبر است؟ گفتند: عبدالله بن عمر از مدينه با جمعي آمده، گفت: اين حرارت زود منتفي مي شود و عبدالله از اين حركات بسيار دارد كه فوري خاموش مي گردد. چون به دارالاماره رسيد، يزيد به استقبال آمد و گفت: خودت تنها وارد شو. او را در منزل برد و در آغوش كشيد و بوسيد و گفت: اگر امضاء و خط پدرت را ببيني مي شناسي؟ عبدالله گفت: آري، سپس صندوق بزرگي را باز كرد و طومار طويلي بيرون آورد كه به خط و مهر عمر بن الخطاب بود، و آن نامه اي بود كه عمر به معاويه نوشته است.

مفاد اجمال نامه كه مفصل آن در غالب كتب صدر اسلام است اين است كه عمر نوشته: من بر دين پدران خود به بت پرستي باقي هستم، و محمد ساحر از نيروي سحر بر مردم غلبه كرد و مردم را وصيت به اكرام اولاد و اهل بيت خود نمود تا سيادت بر آنها باقي بماند، و من با معتمدين خود نگذاشتم خلافت را داماد و پسرعمش ببرد و يك زن حقير خردسالي را سيده ي زنان عالم قرار داد، من او را چنانچه ميل داشتم با سيلي صورتش را سرخ كردم و حق او را گرفتم. چون عبدالله بن عمر خواند و ضمنا صد هزار دينار هم گرفت، راضي شد و گفت: كاش من با تو در خون حسين شركت مي كردم.

در «نزهة المجالس» عبدالرحمن الصفوري مي نويسد: چون عمر را غسل دادند، زير پيراهنش صليبي يافتند كه نشانه ي مسيحيت او بوده.

لما نزعوا لباس عمر بن الخطاب كان تحت قميصه صليب.

ناشي اصفهاني گويد:



مصائب نسل فاطمة البتول

نكت حسراتها كبد الرسول



ألا بأبي البدور لقين كسفا

و أسملها الطلوع الي الأفول






ألا يا يوم عاشورا رماني

مصابي منك بالداء الدخيل




پاورقي

[1] بحار ص 287 ج 10.