بازگشت

در منقبت سيدالشهداء






قامتت را چو قضات بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشيت كه قيام برخاست



راستي شور قيامت ز قيامت خبريست

بنگرد زاهد كج بين اگر از ديده ي راست



خلق در ظل خودي محو و تو در نور خدا

ماسوا در چه مقيمند و مقام تو كجاست؟



هر طرف مي نگرم روي دلم جانب توست

عارفم خانه ي حق را كه دلم قبله نماست



زنده در قبر دل ما بدن كشته ي توست

جان مائي و تو را قبر حقيقت دل ماست



دشمنت كشت ولي نور تو خاموش نگشت

آري آن جلوه كه فاني نشود نور خداست



بيدق سلطنت افتاد كيان را ز كيان

سلطنت سلطنت توست كه پاينده لواست



نه بقا كرد ستمگر نه به جا مانده ستم

ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست



زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پي اوست

بلكه زنده است شهيدي كه حياتش ز قفاست



دولت آن يافت كه در پاي تو سر داد ولي

پادشاه است فقيري كه در اين كوچه گداست






تو در اول سر و جان باختي اندر ره عشق

تا بدانند خلايق كه فنا شرط بقاست



تا ندا كرد ولاي تو در اقليم الست

بهر لبيك ندايت دو جهان پر ز نداست



كشته شد عالم دهري چو تو در عالم دهر

دهر تا روز قيامت شب اندوه عزاست



در غمت اعين و اشياء همه از منطق كون

هر يكي مويه كنان بر دگري نوحه سراست



رفت بر عرشه ني تا سرت اي عرش خدا

كرسي و لوح و قلم بهر عزاي تو بپاست



منكسف گشت چو خورشيد حقيقت به جمال

گر بگريند ز غم ديده و مرآت رواست



پايمالي ز عبوديت و من در عجبم

كه بدين حال هنوزت سر تسليم و رضاست



گريه بر زخم تنت چون نكند چشم «فؤاد»

اي شه كشته كه بر زخم تنت گريه رواست [1] .





پاورقي

[1] از ديوان فؤاد ص 178.